سرنوشت

#سرنوشت
#Part۵۶




بعد از سوار شدنم بطرفم برگشت و گفت
ــ درد پات کم شده؟
.: اره بلطف شما
لبخندی زدو بعدش یه با یه اخم ساختنی گفت
ــ من کاری نکردم ولی مگه بهت نگفتم رسمی حرف نزن اینحوری حس میکنم شبیه بابا بزرگا شدم

خنده ای کردم و گفتم

.: شبیه بابا بزرگاهم هستی ناموسا

یه تار ابروشو بالا انداخت و نگاشو ازم گرف ماشینشو روشن کرد راه افتاد جلوی فرودگاه ایستاد از ماشین پیاده شدم بعد از پارک کردن ماشین باهم وارد فرودگاه شدیم انواع و اقسام انسان ها وجود داشت و فرودگارو خیلی شلوغ کرده بود رسما بین اینهمه ادم گیر کرده بودم با برخورد مردی درشت هیکل به شونم کمی خم شدم معذرت خواهی کرد و براهش ادامه داد تهیونگ ازم جلو تر بود وقتی حس کرد ازش عقب ترم بسمتم اومدو دستشـو دور شونم انداختو به خودش جسبوند باهمین کارای کوچیکش قند تودلم اب میشد همینطوری براهمون ادامه دادیم و به سالن انتظار رسیدیم با چشمام دنبال سوزان خانوم گشتم تا اینکه تهیونگ دستشو تو هوا تکون داد و متوجه شدم سوزان خانوم رو یکی از صندلی ها نشسته بسمتش قدم یرداشتیم با دیدنمون لبخندی زد تهیونگ دستشو از دورم برداشت و به مامانش گفت
ــ خب بفرما اینم دخترت حله دیگه

سوزان خانوم لبخندی زدو و گفت
&دستت درد نکنه
بعدم بسمتم اومد سلامی کردم که با همون لبخند زنانش سلامی بهم دادو بغلم کرد متعحب از کارش دستامو دورش حلقه کردم انگار برای چند ثانیه فک کردم مامان خودمو بغل کردم ناخاسته چشمام پر اشک شد چندبار پلک زدم تا مانع ریختنشون بشم از یغلش دراوردم و گفت

& دورت بگردم دخترم که انقد پاکی چش نخوری به قول تهیونگ موش کوچولو....
دیدگاه ها (۲)

#سرنوشت#Part۵۷یعنی تهیونگ از من برا مادرش تعریف کرده لبخندی...

#سرنوشت#Part۵۸بعد از نشستن پسری تقریبا 19ساله بطرفمون اومد و...

#سرنوشت#Part۵۵یکم تو جام تکون خوردم چند تیکه مرغ تو بشقاب گذ...

#سرنوشت#Part۵۴با همین فکرا سرگرم بودم که رسیدیم دم درخونه بخ...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴0

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط