صبح شد و نور ملایم خورشید از پنجرههای بلند اتاق تو به داخل تابید ...

---

صبح شد و نور ملایم خورشید از پنجره‌های بلند اتاق تو به داخل تابید. وقتی چشمانت را باز کردی، با صحنه‌ای عجیب روبه‌رو شدی: پاهایت به طور غیرقابل توضیح روی صورت چیفویو بود و دستش آرام روی صورت تو افتاده بود.

تو خشکت زد و یک لحظه ساکت ماندی، بعد به آرامی پاهایت را جابجا کردی و دستش را هم برداشتید. هر دو برای چند ثانیه نگاهتان به هم گره خورد و لحظه‌ای خجالت‌آور و در عین حال خنده‌دار ایجاد شد.

چیفویو با لبخندی کمی شرمگین و کمی خنده‌آمیز گفت:
«وای… واقعاً خوابمون عجیب بود… فکر نمی‌کردم همچین چیزی بشه!»

تو هم لبخندی زدی و کمی خجالت‌آلود گفتی:
«خب… انگار هر دو خسته بودیم.»

هر دو کمی خندیدید و این صحنه عجیب، فضای دوستانه و صمیمیت شما را حتی بیشتر تقویت کرد. حتی در میان خون‌آشام‌ها، این لحظه‌های کوچک و خنده‌دار، حس راحتی و انسانی بودن را دوباره به شما یادآوری می‌کرد.

تو آرام خندیدی و نگاهی به چیفویو انداختی، لبخندی نیمه‌شیطنت‌آمیز روی لبت نشست.
«هی… راستی… درسته که میگن تو کوچک‌ترین عضو این قصر هستی؟»

چیفویو کمی جا خورد، اما بلافاصله لبخندی زد و شانه‌هایش را بالا انداخت، کمی شرمگین اما پر از غرور:
«آره… اما کوچکی من هیچ ربطی به قدرت یا خطرناکی‌ام نداره.»

تو خندیدی و جواب دادی:
«می‌دونم… فقط کنجکاو شدم، چون با این همه هیبت و قدرت، انتظار نداشتم کسی اینقدر کوچک باشه!»

چیفویو با حالت تمسخرآمیز اما مهربانانه گفت:
«خب… کوچیکی یه مزیت هم داره! راحت جا می‌شم و کمتر کسی می‌تونه منو گیر بندازه.»

فضای اتاق پر شد از خنده و حس راحتی.
دیدگاه ها (۱)

---تو آرام دست چیفویو را گرفتی و از اتاق بیرون رفتی. وقتی از...

اثرات کوکائین:

دیگه اسم سناریو رو نمینویسم از خود عکسه بفهمید🗿---تمام روز گ...

بیداری در تاریکی---چند ساعت بعد، تو روی مبل اتاقت نشسته بودی...

«از کوچه که پیچیدی...»بارون تازه بند اومده بود. کوچه‌ها هنوز...

تکپارتی جونگ کوک

#رُز_زخمی_منPart. 62هواپیما در ارتفاع اوج قرار داشت و شهر زی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط