بیداری در تاریکی

بیداری در تاریکی---

چند ساعت بعد، تو روی مبل اتاقت نشسته بودی و غرق در کتابت بودی. نور ملایم شمع‌ها و سایه‌های بلند قصر، فضایی آرام و کمی رویایی ساخته بود.

ناگهان در باز شد و چیفویو با لبخندی گرم و کیفی پر از خوراکی وارد شد.

«با خودم گفتم یه کم خوراکی بیارم، باهم بخوریم و کمی خوش بگذرانیم.» صدایش پر از هیجان و انرژی بود، چیزی که کمتر پیش می‌آمد.

او روی زمین جلوی مبل نشست و کیفش را باز کرد. از داخلش انواع میوه‌های شیرین، کیک‌های کوچک و حتی شکلات‌هایی با شکل عجیب و مرموز بیرون آورد.
«فکر کردم شاید نیاز داشته باشی کمی از فضای تاریک و سنگین قصر فاصله بگیری… با من باشی.»

تو کمی خجالت کشیدی اما لبخندی زدی و گفتی:
«ممنون… این ایده‌ی خوبی بود.»

چیفویو با خوشحالی کیک‌ها را مقابلت گذاشت و خود نیز شروع به خوردن کرد.


فضا پر شد از خنده و مزه‌ی شیرینی، و تو برای اولین بار در این قصر تاریک، حس آرامش واقعی را تجربه کردی.
دیدگاه ها (۱)

دیگه اسم سناریو رو نمینویسم از خود عکسه بفهمید🗿---تمام روز گ...

---صبح شد و نور ملایم خورشید از پنجره‌های بلند اتاق تو به دا...

بیداری در تاریکی---آرام نفس عمیقی کشیدی و با دستت، سر چیفویو...

بیداری در تاریکی---بعد از صبحانه، وقتی همه مشغول کارهای روزم...

چندپارتی☆p.4تو فقط نفس عمیقی کشیدی،و بالاخره بدون گفتن کلمه‌...

به چشمان تو می بخشم همه دار و ندارم رابه لبخند تو می بازم هم...

چند پارتی☆p.3ساعت‌ها گذشت…یا شاید فقط چند دقیقه،اما برات فرق...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط