دیگه اسم سناریو رو نمینویسم از خود عکسه بفهمید

دیگه اسم سناریو رو نمینویسم از خود عکسه بفهمید🗿---

تمام روز گذشت و خوراکی‌ها، خنده‌ها و حرف‌های کوچک، شما و چیفویو را به هم نزدیک‌تر کرد. وقتی شب شد، تصمیم گرفتید باهم فیلم ببینید.

تو روی مبل راحتی لم دادی و چیفویو کنار تو نشست. هر از گاهی دست‌هایتان به هم برخورد می‌کرد و حس راحتی و آرامش در اتاق پر شد. صدای فیلم و خنده‌ها فضای تاریک قصر را پر کرده بود و برای اولین بار احساس کردی که در این مکان مرموز، یک لحظه واقعی و امن را تجربه می‌کنی.

وقتی فیلم تمام شد و زمان خواب رسید، تو و چیفویو کنار هم روی تخت دراز کشیدید. فاصله نزدیک بود، اما هیچ حس عاشقانه یا خطرناک بینتان نبود—فقط دوستی عمیق و صمیمی.

او آرام به تو گفت:
«می‌خوای راحت بخوابی؟ نگران چیزی نباش.»

تو هم سر تکان دادی و چشم‌هایت را بستی. حس کردی گرمای حضور یک دوست واقعی و مطمئن، حتی در میان خون‌آشام‌ها، می‌تواند دل انسان را آرام کند.

در آن شب، دوستی و اعتماد شکل گرفت؛ چیزی که شاید در دنیای تاریک و پیچیده‌ی قصر، نادر و ارزشمند بود.


---

نظرتون خیلی برام مهمه لطفا تو کامنتا بگید🦢✨️
دیدگاه ها (۱)

---صبح شد و نور ملایم خورشید از پنجره‌های بلند اتاق تو به دا...

---تو آرام دست چیفویو را گرفتی و از اتاق بیرون رفتی. وقتی از...

بیداری در تاریکی---چند ساعت بعد، تو روی مبل اتاقت نشسته بودی...

بیداری در تاریکی---آرام نفس عمیقی کشیدی و با دستت، سر چیفویو...

Royal Veil — Part 13 : بعدازظهر تا شب (قبل از شام)بعدازظهر، ...

میان دو نگاه

بازگشت فرمانده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط