love game"part²¹"
love game"part²¹"
^رسیدیم...... کلارا؟؟؟^:Kook
^......^:Clara
^کلارا؟؟خوابی؟؟^:Kook
^......^:Clara
^مثل اینکه خوابی......^:Kook
'کلارا را در آغوش میگیرد و وارد آپارتمان میشود....
به داخل آسانسور میرود.....
از آسانسور خارج میشود و به دم در خانه خودش میرسد'
^خب.....تو که خوابی....منم نمیتونم کلیدتو پیدا کنم...... بهترین گزینه اینه که بیای خونه من....هوم؟^:Kook
'کلید را در قفل میچرخاند و درب را باز میکند....
به طبقه بالا خانه میرود و در اتاقی را باز میکند، جسم ظریف کلارا را روی تخت میگذارد و از اتاق خارج میشد....
در را میبندد، با خود میاندیشد و اتفاقات امروز را مرور میکند.....
ناخودآگاه لبخندی بر لبش مینشید و به سمت اتاق خودش میرود....
بعد از اتمام کارهایش به سمت تخت میرود تا به خواب برود ولی لحظهای....منثرف میشود.....
به سمت اتاق کلارا میرود.... در را باز میکند و وارد اتاق میشود.....
ناخودآگاه با دیدن جسم ظریف و کوچک روی تخت که به زیباترین شکل ممکن به خواب درفته بود.... لبخندی روی لبش مینشید....
به سمت تخت میرود.... روی تخت دراز میکشد و کلارا را از پشت در آغوش بزرگش میگیرد.... سرش را درون مو و گردن دخترک فرو میبرد و نفس میکشد....
کلارا را بیشتر د. آغوش میگرد و زیر لب چیزی زمزمه میکند...'
^شت بخیر ماه کوچولوم^:kook
........
"صبح"
چشمانش را باز میکند....متوجه دستانی که دور کمرش خلقه زدند میشود.... بهت زده برمیگردد و با صورت غرق در خواب جونگکوک مواجه میشود...'
'-شاید ایده ی خوبی نبود....
شاید رفتن به بار ایده ی خوبی نبود..
دیگر با چه رویی در چشمانش نگاه کنم یا با چه رویی با او هم کلام شوم؟؟؟.'
'در فکرو خیالات خود به سر میبرد که ناگهان... جونگکوک چشمانش را باز میکند...'
^صبح بخیر قشنگم^:kook(صبخ بخیررر عزیزمممم)
'صورتش را از جونگکوک پنهان میکند و با لحن خجالت زدهای دهن باز میکند'
^صبح بخیر^:Clara
'جونگکوک زیرزیرکی میخندد و سوال میپرسد'
^باشه حالا چرا خجالت میکشی؟؟^:kook
^بیخیال من دیشب گند زدم...^:Clara
^چی؟؟؟چرا؟؟^:kook
^اون حرفایی که زدم و حتی کارایی که کردم واقعا خجالت آور بودن^:Clara
^نه من اینکه بهم بگی"دوست دارم" رو واقعا دوست دارم.... دیروز یکی از بهترین شبای زندگیم بود^:kook
'ولی صبر کن.....اگر درباره رابطه خود با هنریک به جونگکوک گفته باشد چی؟؟؟'
^میگم.... دیروز بهت چیا گفتم؟؟؟یا اصلا چی کار کردم؟؟^:Clara
^دیروز؟؟؟فقط بهم ابراز احساسات کردی^:kook
^همین؟؟؟^:Clara
^نه خب.....^:kook
*کامنت*
^رسیدیم...... کلارا؟؟؟^:Kook
^......^:Clara
^کلارا؟؟خوابی؟؟^:Kook
^......^:Clara
^مثل اینکه خوابی......^:Kook
'کلارا را در آغوش میگیرد و وارد آپارتمان میشود....
به داخل آسانسور میرود.....
از آسانسور خارج میشود و به دم در خانه خودش میرسد'
^خب.....تو که خوابی....منم نمیتونم کلیدتو پیدا کنم...... بهترین گزینه اینه که بیای خونه من....هوم؟^:Kook
'کلید را در قفل میچرخاند و درب را باز میکند....
به طبقه بالا خانه میرود و در اتاقی را باز میکند، جسم ظریف کلارا را روی تخت میگذارد و از اتاق خارج میشد....
در را میبندد، با خود میاندیشد و اتفاقات امروز را مرور میکند.....
ناخودآگاه لبخندی بر لبش مینشید و به سمت اتاق خودش میرود....
بعد از اتمام کارهایش به سمت تخت میرود تا به خواب برود ولی لحظهای....منثرف میشود.....
به سمت اتاق کلارا میرود.... در را باز میکند و وارد اتاق میشود.....
ناخودآگاه با دیدن جسم ظریف و کوچک روی تخت که به زیباترین شکل ممکن به خواب درفته بود.... لبخندی روی لبش مینشید....
به سمت تخت میرود.... روی تخت دراز میکشد و کلارا را از پشت در آغوش بزرگش میگیرد.... سرش را درون مو و گردن دخترک فرو میبرد و نفس میکشد....
کلارا را بیشتر د. آغوش میگرد و زیر لب چیزی زمزمه میکند...'
^شت بخیر ماه کوچولوم^:kook
........
"صبح"
چشمانش را باز میکند....متوجه دستانی که دور کمرش خلقه زدند میشود.... بهت زده برمیگردد و با صورت غرق در خواب جونگکوک مواجه میشود...'
'-شاید ایده ی خوبی نبود....
شاید رفتن به بار ایده ی خوبی نبود..
دیگر با چه رویی در چشمانش نگاه کنم یا با چه رویی با او هم کلام شوم؟؟؟.'
'در فکرو خیالات خود به سر میبرد که ناگهان... جونگکوک چشمانش را باز میکند...'
^صبح بخیر قشنگم^:kook(صبخ بخیررر عزیزمممم)
'صورتش را از جونگکوک پنهان میکند و با لحن خجالت زدهای دهن باز میکند'
^صبح بخیر^:Clara
'جونگکوک زیرزیرکی میخندد و سوال میپرسد'
^باشه حالا چرا خجالت میکشی؟؟^:kook
^بیخیال من دیشب گند زدم...^:Clara
^چی؟؟؟چرا؟؟^:kook
^اون حرفایی که زدم و حتی کارایی که کردم واقعا خجالت آور بودن^:Clara
^نه من اینکه بهم بگی"دوست دارم" رو واقعا دوست دارم.... دیروز یکی از بهترین شبای زندگیم بود^:kook
'ولی صبر کن.....اگر درباره رابطه خود با هنریک به جونگکوک گفته باشد چی؟؟؟'
^میگم.... دیروز بهت چیا گفتم؟؟؟یا اصلا چی کار کردم؟؟^:Clara
^دیروز؟؟؟فقط بهم ابراز احساسات کردی^:kook
^همین؟؟؟^:Clara
^نه خب.....^:kook
*کامنت*
۲.۲k
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.