Love game"part²²"'
Love game"part²²"'
کلارا....لحظاتی در فکر فرو میرود
سوالات زیادی درباره گذشته و خانواده جونگکوک در ذهنش میچرخد...
بالاخره،بعد از کمی کلنجا رفتن با خودش... سوال خود را به زبان میاورد:
^....جونگکوک؟؟^:Clara
^جونم؟^:kook
^....میشه...درباره خانوادت بدونم؟؟؟^:Clara
لحظه ای سکوت میکند و فقط به کلارا خیره میشود...
برای کلارا سخت است کا از چهرهاش احساسات او را بخواند....
پس سریع میگوید:
^نه،نه اصلا قصد ناراحت کردنت رو نداشتم.... اگه نمیخوای دربارش حرف بزنی...^:Clara
نگاهش را به پایین می اندازد و میگوید:
^....خانوادم پلیس بودن^:kook
^چی؟^:Clara
آه سردی میکشد و آرام بیان میکند:
^خانوادم،مثل من... پلیس بودن^:kook
^اگه دوست نداری دربارش حرف بزنی،مشکلی نیست^:Clara
لحظه ای مکث میکند، انگار درون خود برای گفتن یا نگفتن این حرف ها درگیر است، اما بعد،نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد:
^...نه،بههرحال به باید بدونی. کارشون دقیقا مثل من بود... همونطوری که من پلیس مخفیم و با مافیا و خلافکارا سروکار دارم... اوناهم هینطوری بودن... یه روز که مثل همیشه رفته بودن ماموریت، من خونه تنها بود...
"⁹ژانویه ²⁰¹⁴"
.......
^بله؟^:kook
صدای زنگ در اورا از جایش بلند میکند. به سمت در میرود قفل در را باز میکند و دستگیره را به آرامی میکشد. مردی غریبه با لباس فرم را میبیند.
^شما پسر آقا و خانم جئون، جئون جونگکوک هستید؟^
^بله خودمم..... اتفاقی افتاده؟^:kook
مرد با چهرهای گرفته و صدای آرام میگوید:
^متاسفانه خانوادتون در طی ماموریتی که داشتن، جون خودشون رو از دست دادن^
^چ...چی؟؟؟^:kook
^متاسفم...^
جونگکوک، شکه و با بغضی که را نفسش را بسته بود، فریاد زد:
^من نمیفهمم..... یعنی چی؟؟؟الان کجان؟؟؟؟^:kook
مرد با لحنی آرامتر جواب میدهد:
^پیکرشون تا فردا به دستتون میرسه.... این هم شمارمه.... خداحافظ^
مرد از آنجا دور میشود و جونگککک را با هزاران سوال و قلب و روحی شکسته تنها میگذارد.
جونگکوک در را میبندد، به داخل خانه برمیگردد، تعادلش را از دست میدهد و روی زمین میافتد. اشک هایش بی اختیار و بدون توقف جاری میشود
"زمان حال"
جونگکوک نگاهش به نقطهای دوخته شده است، انگار هنوز توانایی قبول کردن آن خاطرات تلخ را ندارد.
کلارا آهسته و با اندوهی که در صدایش موج میزند میگوید:
^من....من واقعا متاسفم...نمیخواستم ناراحتت کنم^:Clara
تلخندی تقدیم کلارا میکند و با لحن خستهای لب میزند
^نه...به هرحال باید میفهمیدی. حالا که حرف از خانواده شد... منم درباره خانواده تو کنجکام^:kook
^....خب...خانواده من^:Clara
......
کلارا....لحظاتی در فکر فرو میرود
سوالات زیادی درباره گذشته و خانواده جونگکوک در ذهنش میچرخد...
بالاخره،بعد از کمی کلنجا رفتن با خودش... سوال خود را به زبان میاورد:
^....جونگکوک؟؟^:Clara
^جونم؟^:kook
^....میشه...درباره خانوادت بدونم؟؟؟^:Clara
لحظه ای سکوت میکند و فقط به کلارا خیره میشود...
برای کلارا سخت است کا از چهرهاش احساسات او را بخواند....
پس سریع میگوید:
^نه،نه اصلا قصد ناراحت کردنت رو نداشتم.... اگه نمیخوای دربارش حرف بزنی...^:Clara
نگاهش را به پایین می اندازد و میگوید:
^....خانوادم پلیس بودن^:kook
^چی؟^:Clara
آه سردی میکشد و آرام بیان میکند:
^خانوادم،مثل من... پلیس بودن^:kook
^اگه دوست نداری دربارش حرف بزنی،مشکلی نیست^:Clara
لحظه ای مکث میکند، انگار درون خود برای گفتن یا نگفتن این حرف ها درگیر است، اما بعد،نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد:
^...نه،بههرحال به باید بدونی. کارشون دقیقا مثل من بود... همونطوری که من پلیس مخفیم و با مافیا و خلافکارا سروکار دارم... اوناهم هینطوری بودن... یه روز که مثل همیشه رفته بودن ماموریت، من خونه تنها بود...
"⁹ژانویه ²⁰¹⁴"
.......
^بله؟^:kook
صدای زنگ در اورا از جایش بلند میکند. به سمت در میرود قفل در را باز میکند و دستگیره را به آرامی میکشد. مردی غریبه با لباس فرم را میبیند.
^شما پسر آقا و خانم جئون، جئون جونگکوک هستید؟^
^بله خودمم..... اتفاقی افتاده؟^:kook
مرد با چهرهای گرفته و صدای آرام میگوید:
^متاسفانه خانوادتون در طی ماموریتی که داشتن، جون خودشون رو از دست دادن^
^چ...چی؟؟؟^:kook
^متاسفم...^
جونگکوک، شکه و با بغضی که را نفسش را بسته بود، فریاد زد:
^من نمیفهمم..... یعنی چی؟؟؟الان کجان؟؟؟؟^:kook
مرد با لحنی آرامتر جواب میدهد:
^پیکرشون تا فردا به دستتون میرسه.... این هم شمارمه.... خداحافظ^
مرد از آنجا دور میشود و جونگککک را با هزاران سوال و قلب و روحی شکسته تنها میگذارد.
جونگکوک در را میبندد، به داخل خانه برمیگردد، تعادلش را از دست میدهد و روی زمین میافتد. اشک هایش بی اختیار و بدون توقف جاری میشود
"زمان حال"
جونگکوک نگاهش به نقطهای دوخته شده است، انگار هنوز توانایی قبول کردن آن خاطرات تلخ را ندارد.
کلارا آهسته و با اندوهی که در صدایش موج میزند میگوید:
^من....من واقعا متاسفم...نمیخواستم ناراحتت کنم^:Clara
تلخندی تقدیم کلارا میکند و با لحن خستهای لب میزند
^نه...به هرحال باید میفهمیدی. حالا که حرف از خانواده شد... منم درباره خانواده تو کنجکام^:kook
^....خب...خانواده من^:Clara
......
۲.۴k
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.