عشق باطعم تلخ part121
#عشق_باطعم_تلخ #part121
پیش قدم شدم و از در رستوران خارج شدم که دستم رو گرفت، یه حالی شدم اگه بفهمه مطمئنم ناراحت میشه!
- پرهام توی چشمهام نگاه کن.
برگشتم طرفش، سرم پایین بود.
- چرا حس میکنم تو باعث شدی مامان زنگ بزنه؟!
انگشتهام رو داخل انگشتهاش گره زدم، حرکت کردم سمت ماشین، یکم ماشین تا رستوران فاصله داشت و باید این مسیر کوتاه رو قدم میزدیم.
نفسم زو توی سینهم حبس کردم.
- بیا قدم بزنیم.
سعی کرد دستش رو جدا کنه، اجازه ندادم.
- پرهام ولم کن! راستش رو بگو.
خیره شدم به آسمون...
- ماه رو ببین چهقدر خوشگله، کاملِ.
بیخیال سوالش شد و خیره شد به ماه... کنارم قدم میزد، با صدای که توجهم جلب شه گفت:
- وقتی نبودی تنها با تماشای ماه آروم میگرفتم.
هم ناراحت بودم هم خوشحال؛ ناراحت این که توی اسن مدت باعث اذیت شدنش، شده بودم و دوباره با رفتنم اذیت شه! و خوشحال بودم که بههم رسیدیم؛ منی که هیچوقت فکر نکردم یکی رو اینطوری دوست داشته باشم، پرهامی که نمی دونست طعم عشق چیه؟؛ اصلاً عشقی وجود داره؟! تازه میفهمم همه چی وجود داره؛ وقتی یکی بیشتر از خودت، بیشتر از تنهاییت برات مهم باشه، میشه عشق... یکی که بگی اول اون، بعد خودت به این میگن عشق... عشق یعنی سختیها رو پشت سر بزاریم و بعد به نتیجه شیرینش برسیم.
نفسم رو دادم بیرون...
- آنا؟
برگشت طرفم؛ ولی بهش نگاه نمیکردم.
- میخواهی بدویم؟
لبخندی زد.
- نه، همهی غذایی که خوردم از دهنم میاد بیرون.
خندیدم...
- پس میدویم!
دستم رو محکم توی دستش فشار دادم.
- آمادهای؟!
👇 👇 👇
پیش قدم شدم و از در رستوران خارج شدم که دستم رو گرفت، یه حالی شدم اگه بفهمه مطمئنم ناراحت میشه!
- پرهام توی چشمهام نگاه کن.
برگشتم طرفش، سرم پایین بود.
- چرا حس میکنم تو باعث شدی مامان زنگ بزنه؟!
انگشتهام رو داخل انگشتهاش گره زدم، حرکت کردم سمت ماشین، یکم ماشین تا رستوران فاصله داشت و باید این مسیر کوتاه رو قدم میزدیم.
نفسم زو توی سینهم حبس کردم.
- بیا قدم بزنیم.
سعی کرد دستش رو جدا کنه، اجازه ندادم.
- پرهام ولم کن! راستش رو بگو.
خیره شدم به آسمون...
- ماه رو ببین چهقدر خوشگله، کاملِ.
بیخیال سوالش شد و خیره شد به ماه... کنارم قدم میزد، با صدای که توجهم جلب شه گفت:
- وقتی نبودی تنها با تماشای ماه آروم میگرفتم.
هم ناراحت بودم هم خوشحال؛ ناراحت این که توی اسن مدت باعث اذیت شدنش، شده بودم و دوباره با رفتنم اذیت شه! و خوشحال بودم که بههم رسیدیم؛ منی که هیچوقت فکر نکردم یکی رو اینطوری دوست داشته باشم، پرهامی که نمی دونست طعم عشق چیه؟؛ اصلاً عشقی وجود داره؟! تازه میفهمم همه چی وجود داره؛ وقتی یکی بیشتر از خودت، بیشتر از تنهاییت برات مهم باشه، میشه عشق... یکی که بگی اول اون، بعد خودت به این میگن عشق... عشق یعنی سختیها رو پشت سر بزاریم و بعد به نتیجه شیرینش برسیم.
نفسم رو دادم بیرون...
- آنا؟
برگشت طرفم؛ ولی بهش نگاه نمیکردم.
- میخواهی بدویم؟
لبخندی زد.
- نه، همهی غذایی که خوردم از دهنم میاد بیرون.
خندیدم...
- پس میدویم!
دستم رو محکم توی دستش فشار دادم.
- آمادهای؟!
👇 👇 👇
۷.۱k
۰۷ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.