عشق باطعم تلخ part119
#عشق_باطعم_تلخ #part119
خودش رو انداخت رو مبل و خیره شده به یه نقطه،
منم ناراحت بودم؛ ولی کاری نمیشد که کنیم، جز اینکه حرف باباش رو قبول کنه. کنارش نشستم.
- پرهام؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- هوم؟
- خب قبول کن دو هفته بیشتر نیست.
با خشم برگشت طرفم...
- تو حالیت نیست، میفهمی چی میگی؟! اگه ازم خسته شدی میرم.
سرم رو تکون دادم...
- نه... نه خسته چیه؟! منظورم اینه بابات میگفت خودت رفتی نصفش رو انجام دادی و الآن نمیتونه به کس دیگهای بسپاره.
نفسش رو فوت کرد بیرون.
- چارهای ندارم؛ ولی اصرارش کردم که دوتا باهم بریم؛ ولی بابا گفت باید تنها برم بدون تو.
- خب تنها برو.
با عصبانیت سرم داد زد:
- هیس هیچی نگو لطفاً، اعصاب ندارم!
برعکس واکنشی که باید انجام بدم، خندیدم.
- رگ اعصابتو درست کن دکتر مغز و اعصاب،
خب تا هستی باهمیم دیگه، زود هم میایی...
هیچی نگفت حتی لبخندی نزد.
- پرهام؟
جوابم رو ندادم.
- پرهام با توهم!
برگشت طرفم داد زد:
- بله؟
از حالت صورتش که از عصبانیت قرمز شده بود، یهو قلبم ریخت؛ همیشه از عصبانیت بقیه میترسیدم و رنگم میپرید.
اخم هاش باز شد، دستش رو سرگردون کشید روی پیشونیش...
- ببخشید اصلاً حالیم نبود سرت داد زدم.
سرم رو انداختم پایین و با قهقهه خیره شدم بهش...
- پرهام خب میریم ماهعسل چی میشه؟ بعد که میری زود میایی دیگه.
با حرص خندید...
- اینها امروز ماهعسلمون رو میخوان فردا بچهمون رو آنا خانوم!
سرم رو انداختم پایین همونطور که پایین بود، آروم زمزمه کردم...
- حرف نزن!
با صدای خندهاش سرم رو بلند کردم، اینبار از خنده زیاد قرمز شده بود؛ میون خندههاش با صدای بریده، بریده گفت:
- وای آنا چه خجالتی هم میکشی.
سرم رو انداختم پایینط پسرِ بی حیا، الآن کی بچه میخواست که بحثش رو آورد وسط!
دوباره قهقهه زد؛ مثل قلبنا روی مخم بود.
- یه چای مهمونم نمیکنی؟!
لبخندی تحویلش دادم، رفتم براش چای آماده کردم.
گرفتم سمتش اول زل زد به چشمهام، نگاهمون قفل شد بهم، یهو استکان چای از دستم لیز خورد افتاد جلوی پاهاش، تیکه تیکه شد.
با صدای شکستن نگاهمون رو از هم گرفتیم و با ترس زل زدم به شیشهها...
- وای معذرت میخوام.
یه نگاه کوتاه بهم کرد.
- خونه خودت یه اتفاق بیفته معذرت خواهی میکنی؟!
چیز مهمی نیست عزیزم.
خواست بلند شه، دستم گرفتم سمتش بلند داد زدم:
- نه بلند نشو زخمی میشی! صب کن دمپایی بیارم بپوشی.
به سمت آشپزخونه رفتم دمپایی رو برداشتم خم شدم گذاشت توی پاهاش، سرم رو بلند کردم دیدم زل زده بهم با مهربونی نگاهم میکرد.
دستم رو گرفتم سمتش...
- پاشو.
دستش رو گرفتم با یه حرکت بلندش کردم، خیلی از هم فاصله نداشتیم برای همین زود رفتم عقب؛ چون نفسهای داغش روی پوستم اذیتم میکرد.
👇 👇 👇
خودش رو انداخت رو مبل و خیره شده به یه نقطه،
منم ناراحت بودم؛ ولی کاری نمیشد که کنیم، جز اینکه حرف باباش رو قبول کنه. کنارش نشستم.
- پرهام؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- هوم؟
- خب قبول کن دو هفته بیشتر نیست.
با خشم برگشت طرفم...
- تو حالیت نیست، میفهمی چی میگی؟! اگه ازم خسته شدی میرم.
سرم رو تکون دادم...
- نه... نه خسته چیه؟! منظورم اینه بابات میگفت خودت رفتی نصفش رو انجام دادی و الآن نمیتونه به کس دیگهای بسپاره.
نفسش رو فوت کرد بیرون.
- چارهای ندارم؛ ولی اصرارش کردم که دوتا باهم بریم؛ ولی بابا گفت باید تنها برم بدون تو.
- خب تنها برو.
با عصبانیت سرم داد زد:
- هیس هیچی نگو لطفاً، اعصاب ندارم!
برعکس واکنشی که باید انجام بدم، خندیدم.
- رگ اعصابتو درست کن دکتر مغز و اعصاب،
خب تا هستی باهمیم دیگه، زود هم میایی...
هیچی نگفت حتی لبخندی نزد.
- پرهام؟
جوابم رو ندادم.
- پرهام با توهم!
برگشت طرفم داد زد:
- بله؟
از حالت صورتش که از عصبانیت قرمز شده بود، یهو قلبم ریخت؛ همیشه از عصبانیت بقیه میترسیدم و رنگم میپرید.
اخم هاش باز شد، دستش رو سرگردون کشید روی پیشونیش...
- ببخشید اصلاً حالیم نبود سرت داد زدم.
سرم رو انداختم پایین و با قهقهه خیره شدم بهش...
- پرهام خب میریم ماهعسل چی میشه؟ بعد که میری زود میایی دیگه.
با حرص خندید...
- اینها امروز ماهعسلمون رو میخوان فردا بچهمون رو آنا خانوم!
سرم رو انداختم پایین همونطور که پایین بود، آروم زمزمه کردم...
- حرف نزن!
با صدای خندهاش سرم رو بلند کردم، اینبار از خنده زیاد قرمز شده بود؛ میون خندههاش با صدای بریده، بریده گفت:
- وای آنا چه خجالتی هم میکشی.
سرم رو انداختم پایینط پسرِ بی حیا، الآن کی بچه میخواست که بحثش رو آورد وسط!
دوباره قهقهه زد؛ مثل قلبنا روی مخم بود.
- یه چای مهمونم نمیکنی؟!
لبخندی تحویلش دادم، رفتم براش چای آماده کردم.
گرفتم سمتش اول زل زد به چشمهام، نگاهمون قفل شد بهم، یهو استکان چای از دستم لیز خورد افتاد جلوی پاهاش، تیکه تیکه شد.
با صدای شکستن نگاهمون رو از هم گرفتیم و با ترس زل زدم به شیشهها...
- وای معذرت میخوام.
یه نگاه کوتاه بهم کرد.
- خونه خودت یه اتفاق بیفته معذرت خواهی میکنی؟!
چیز مهمی نیست عزیزم.
خواست بلند شه، دستم گرفتم سمتش بلند داد زدم:
- نه بلند نشو زخمی میشی! صب کن دمپایی بیارم بپوشی.
به سمت آشپزخونه رفتم دمپایی رو برداشتم خم شدم گذاشت توی پاهاش، سرم رو بلند کردم دیدم زل زده بهم با مهربونی نگاهم میکرد.
دستم رو گرفتم سمتش...
- پاشو.
دستش رو گرفتم با یه حرکت بلندش کردم، خیلی از هم فاصله نداشتیم برای همین زود رفتم عقب؛ چون نفسهای داغش روی پوستم اذیتم میکرد.
👇 👇 👇
۶.۰k
۰۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.