هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت201
بالاخره مارال با بی میلی ازمون دور شد اما رد نگاهش هنوزم روی دخترش بود و من اینو بهتر از هرکسی می فهمیدم
و میدونستم توی دلش چی میگذره
مهتاب دلش رقص می خواست مهتاب دلش همیشه از این مهمونی ها می خواست اما من واقعاً هیچ حسی دیگه به این مهمونیا نداشتم قبلاً این مهمونی ها جایی برای خوش گذرونی من حساب میشد اما الان وقتی چشمام جز این پری زیبارویی که روبروم بود و نمی دید مهمونی به چه کارم میاد؟
نه الان که ماهرو جلوی چشمام ایستاده بود حتی اگر ماهروی هم پیش من نبود باز دلم هیچ مهمونی و خوش گذرونی نمیخواست
دستمو کشید و مجبورم کرد وسط پیست رقص برم اما نگاه سنگین ماهرو روی خودم میدیدم
نمی خواستم جلوی چشمای اون دختر الان با مهتاب این جا باشم اما نمیتونستم به مهتاب نه بگم چون همه مهمونای این خونه میدونستن که مهتاب همسر منه !
مهتاب خندون خودشو توی بغلم جا کرده بود و به ارومی می رقصیدیم اما من نگاهم روی ماهرو ثابت بود
ولی مطمئنم زمزمه ای با صدای مهتاب شنیدم که میگفت
_امشب این دلخوشی تو ازت میگیرم...
وسط رقصی متعجب مهتاب از خودم فاصله دادم به چشماش نگاه کردم و گفتم
چی گفتی منظورت چی بود؟
اما اون متعجبتر رو بهم گفت
_ من که حرفی نزدم چی داری می گی؟
اما من مطمئن بودم من صدای مهتاب و اون زمزمه رو شنیدم
کمی بهش خیره موندم اما نگاه بقیه رو که روی خودمون دیدم دستشو گرفتم و کنار کشیدم
من دیوونه یا احمق نبودم مطمئن بودم یه چیزایی شنیدم اما مهتاب که چنان متعجب برخورد کرد که انگار واقعا من دیوونه شده باشم.
دوباره کنار ماهرو برگشتیم اون دست دور شونه های خواهرش انداخت و به خودش تکیه داد گفت
_چرا نمیرقصی ماهرو نمیبینی نگاه همه روی توعه!
امشب زیباترین دختر این مجلس تویی که باید هم باشی چون این مهمونی مختص خودته
چرا اینطوری حرف می زد چرا اینقدر مشکوک می گفت؟
رو به مهتاب گفتم
مختص ماهرو چرا؟
مگه قرار اتفاقی بیفته؟
مهتاب با صدای بلند خندید و گفت _نه چه اتفاقی ؟
مهتاب باصدای پدرش از من و ماهرو فاصله گرفت و گفت
_ الان برمیگردم
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#پارت201
بالاخره مارال با بی میلی ازمون دور شد اما رد نگاهش هنوزم روی دخترش بود و من اینو بهتر از هرکسی می فهمیدم
و میدونستم توی دلش چی میگذره
مهتاب دلش رقص می خواست مهتاب دلش همیشه از این مهمونی ها می خواست اما من واقعاً هیچ حسی دیگه به این مهمونیا نداشتم قبلاً این مهمونی ها جایی برای خوش گذرونی من حساب میشد اما الان وقتی چشمام جز این پری زیبارویی که روبروم بود و نمی دید مهمونی به چه کارم میاد؟
نه الان که ماهرو جلوی چشمام ایستاده بود حتی اگر ماهروی هم پیش من نبود باز دلم هیچ مهمونی و خوش گذرونی نمیخواست
دستمو کشید و مجبورم کرد وسط پیست رقص برم اما نگاه سنگین ماهرو روی خودم میدیدم
نمی خواستم جلوی چشمای اون دختر الان با مهتاب این جا باشم اما نمیتونستم به مهتاب نه بگم چون همه مهمونای این خونه میدونستن که مهتاب همسر منه !
مهتاب خندون خودشو توی بغلم جا کرده بود و به ارومی می رقصیدیم اما من نگاهم روی ماهرو ثابت بود
ولی مطمئنم زمزمه ای با صدای مهتاب شنیدم که میگفت
_امشب این دلخوشی تو ازت میگیرم...
وسط رقصی متعجب مهتاب از خودم فاصله دادم به چشماش نگاه کردم و گفتم
چی گفتی منظورت چی بود؟
اما اون متعجبتر رو بهم گفت
_ من که حرفی نزدم چی داری می گی؟
اما من مطمئن بودم من صدای مهتاب و اون زمزمه رو شنیدم
کمی بهش خیره موندم اما نگاه بقیه رو که روی خودمون دیدم دستشو گرفتم و کنار کشیدم
من دیوونه یا احمق نبودم مطمئن بودم یه چیزایی شنیدم اما مهتاب که چنان متعجب برخورد کرد که انگار واقعا من دیوونه شده باشم.
دوباره کنار ماهرو برگشتیم اون دست دور شونه های خواهرش انداخت و به خودش تکیه داد گفت
_چرا نمیرقصی ماهرو نمیبینی نگاه همه روی توعه!
امشب زیباترین دختر این مجلس تویی که باید هم باشی چون این مهمونی مختص خودته
چرا اینطوری حرف می زد چرا اینقدر مشکوک می گفت؟
رو به مهتاب گفتم
مختص ماهرو چرا؟
مگه قرار اتفاقی بیفته؟
مهتاب با صدای بلند خندید و گفت _نه چه اتفاقی ؟
مهتاب باصدای پدرش از من و ماهرو فاصله گرفت و گفت
_ الان برمیگردم
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۱۲.۵k
۱۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.