🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت25
بعد از ده روز غیبت طولانی بالاخره صدای زنگ گوشیم بلند شد .
با ناامیدی نگاهی به صفحه گوشی انداختم با دیدن اسم شاهو تمام فکر و خیال ؛ ترس و نگرانیم دود شد و به هوا رفت.
تماس و که وصل کردم صدای همیشه مغرورش توی گوشم نشست.
سلام مونس حالت چطوره ؟.
حتی شنیدن صداش برای لحظه ای باعث میشد اشکم در بیاد و چشمام خیس بشه.
بغضی توی گلوم نشسته بود توی این ده روز و داشت خفم میکرد بالاخره سر باز کرد و من شروع کردم به گریه کردن...
اما شاهو به جای اینکه دلداریم بده گفت
_ من زنگ زدم که با آبغوره بگیری و گریه کنی اگر میخوای گریه کنی تماس قطع کنم.
سریع اشکامو پاک کردم و گفتم
نه به خدا گریه نمیکنم فقط قطع نکن.
بدون ذرهای مکث ادامه داد
_خوبه گریه نکن
گریه کردن رو دوس ندارم
یه کاری کن امشب باید ببینمت میای خونه من .
خودم میام دنبالت یه بهونه درست حسابی جور کن...
نمیخواستم نمیخواستم دوباره برم
نمی خواستم دوباره دروغ بگم اما انقدر دلتنگ این آدم بودم که باز بتونم به عزیزترین کسای زندگیم دروغ بگم.
با ناانیدی نالیدم خواهش می کنم بیا بعد از ظهر همدیگرو بیرون ببینیم
چرا شب چراخونه تو؟
با عصبانیت گفت
_ بعد از ده روز بهت زنگ زدم و تو باز برای من بهانه تراشی می کنی اگر نمی خوای منو ببینی بهم بگو دیگه بهت زنگ نمیزنم.
حتی سراغتو نمیگیرم !
خدایا ممکن نبود اگر شاهو میرفت اگر منو نمیخواست من میمردم شک نداشتم که میمردم
پس گفتم
باشه هرچی تو بگی
کی میای دنبالم؟
با گفتن ساعت ۷ شب تماس قطع کرد و من به گوشی خاموشم زل زدم
این آدم تواناییشو داشت منو به هر کاری مجبور کنه
حتی با اینکه میدونستم اون کار اشتباه به خاطرش انجامش میدم.
باید یه بهانه برای خانوادم جورمی کردم دوباره دروغ سر هم می کردم و دوباره اونها رو نگران میکردم
اما چارهای جز این نداشتم تا وقتی که به شاهو برسم باید ادامه میدادم من نمیخواستم این مرد از دست بدم...
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
لینک اینستاگرام 👇
@romankhanzadehh
🍁🍁🍁🍁
🆔 @romankhanzadehh
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت25
بعد از ده روز غیبت طولانی بالاخره صدای زنگ گوشیم بلند شد .
با ناامیدی نگاهی به صفحه گوشی انداختم با دیدن اسم شاهو تمام فکر و خیال ؛ ترس و نگرانیم دود شد و به هوا رفت.
تماس و که وصل کردم صدای همیشه مغرورش توی گوشم نشست.
سلام مونس حالت چطوره ؟.
حتی شنیدن صداش برای لحظه ای باعث میشد اشکم در بیاد و چشمام خیس بشه.
بغضی توی گلوم نشسته بود توی این ده روز و داشت خفم میکرد بالاخره سر باز کرد و من شروع کردم به گریه کردن...
اما شاهو به جای اینکه دلداریم بده گفت
_ من زنگ زدم که با آبغوره بگیری و گریه کنی اگر میخوای گریه کنی تماس قطع کنم.
سریع اشکامو پاک کردم و گفتم
نه به خدا گریه نمیکنم فقط قطع نکن.
بدون ذرهای مکث ادامه داد
_خوبه گریه نکن
گریه کردن رو دوس ندارم
یه کاری کن امشب باید ببینمت میای خونه من .
خودم میام دنبالت یه بهونه درست حسابی جور کن...
نمیخواستم نمیخواستم دوباره برم
نمی خواستم دوباره دروغ بگم اما انقدر دلتنگ این آدم بودم که باز بتونم به عزیزترین کسای زندگیم دروغ بگم.
با ناانیدی نالیدم خواهش می کنم بیا بعد از ظهر همدیگرو بیرون ببینیم
چرا شب چراخونه تو؟
با عصبانیت گفت
_ بعد از ده روز بهت زنگ زدم و تو باز برای من بهانه تراشی می کنی اگر نمی خوای منو ببینی بهم بگو دیگه بهت زنگ نمیزنم.
حتی سراغتو نمیگیرم !
خدایا ممکن نبود اگر شاهو میرفت اگر منو نمیخواست من میمردم شک نداشتم که میمردم
پس گفتم
باشه هرچی تو بگی
کی میای دنبالم؟
با گفتن ساعت ۷ شب تماس قطع کرد و من به گوشی خاموشم زل زدم
این آدم تواناییشو داشت منو به هر کاری مجبور کنه
حتی با اینکه میدونستم اون کار اشتباه به خاطرش انجامش میدم.
باید یه بهانه برای خانوادم جورمی کردم دوباره دروغ سر هم می کردم و دوباره اونها رو نگران میکردم
اما چارهای جز این نداشتم تا وقتی که به شاهو برسم باید ادامه میدادم من نمیخواستم این مرد از دست بدم...
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
لینک اینستاگرام 👇
@romankhanzadehh
🍁🍁🍁🍁
🆔 @romankhanzadehh
۸.۳k
۱۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.