هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت202
چند قدم به ماهرو نزدیکتر شدم با هر قدمی که به سمتش برمیداشتم سرش بیشتر پایین میافتاد
بالاخره درست کنارش ایستادم و نگاهم به جمعیت دادم و زمزمه وار پرسیدم
_ حالت چطوره؟
سکوت کرد انگار میخواست منو از اون صداش محروم کنه صدایی که آهنگ زندگی می داد
دوباره ازش پرسیدم نمیخوای با من حرف بزنی؟
اما کاملاً غیر منتظره گفت
_ توی حیاط پشتی منتظرم باش همین حالا برو
این حرف زد و از من فاصله گرفت و من چطور می تونستم به این درخواست جواب رد بدم ؟
سراسیمه از جمعیت دور شدم و از خونه بیرون زدم توی حیاط پشتی زیر نور ماه ایستاده و سیگارمو روشن کردم اومدنش کمی طول کشید و من سومین سیگار و که روی زمین انداختم صدای قدماش درست پشت سرم شنیدم
به سمتش چرخیدم درست بود خودش بود روبه روی من ایستاده بود من میتونستم توی این خلوت نهایت لذت ببرم از این همه زیبایی
چند قدمی بینمون فاصله بود خودش فاصله رو پر کرد و دست دور کمرم انداخت و خودش و به اغوشم مهمون کرد
مگه میتونستم این مهمون نپذیرم ؟
پس به تبع به آغوش کشیدمش شو این همه دلتنگی رو حتی اگر ممنوع میپرستیدم
اما صدای گریه هاش که روی سینم خفه میکرد باعث شد درد به وجودم بشینه چرا گریه می کرد ؟
کمی از خودم فاصله دادم و ازش پرسیدم
معلوم هست اینجا چه خبره همتون مرموز شدین همتون یه کارایی می کنین که نگران میشم
اشکاشو پاک کرد و گفت
چیزی نیست اما فکر کنم باید از همدیگه خداحافظی کنیم...
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#پارت202
چند قدم به ماهرو نزدیکتر شدم با هر قدمی که به سمتش برمیداشتم سرش بیشتر پایین میافتاد
بالاخره درست کنارش ایستادم و نگاهم به جمعیت دادم و زمزمه وار پرسیدم
_ حالت چطوره؟
سکوت کرد انگار میخواست منو از اون صداش محروم کنه صدایی که آهنگ زندگی می داد
دوباره ازش پرسیدم نمیخوای با من حرف بزنی؟
اما کاملاً غیر منتظره گفت
_ توی حیاط پشتی منتظرم باش همین حالا برو
این حرف زد و از من فاصله گرفت و من چطور می تونستم به این درخواست جواب رد بدم ؟
سراسیمه از جمعیت دور شدم و از خونه بیرون زدم توی حیاط پشتی زیر نور ماه ایستاده و سیگارمو روشن کردم اومدنش کمی طول کشید و من سومین سیگار و که روی زمین انداختم صدای قدماش درست پشت سرم شنیدم
به سمتش چرخیدم درست بود خودش بود روبه روی من ایستاده بود من میتونستم توی این خلوت نهایت لذت ببرم از این همه زیبایی
چند قدمی بینمون فاصله بود خودش فاصله رو پر کرد و دست دور کمرم انداخت و خودش و به اغوشم مهمون کرد
مگه میتونستم این مهمون نپذیرم ؟
پس به تبع به آغوش کشیدمش شو این همه دلتنگی رو حتی اگر ممنوع میپرستیدم
اما صدای گریه هاش که روی سینم خفه میکرد باعث شد درد به وجودم بشینه چرا گریه می کرد ؟
کمی از خودم فاصله دادم و ازش پرسیدم
معلوم هست اینجا چه خبره همتون مرموز شدین همتون یه کارایی می کنین که نگران میشم
اشکاشو پاک کرد و گفت
چیزی نیست اما فکر کنم باید از همدیگه خداحافظی کنیم...
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۶.۶k
۱۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.