پارت ۵۶
#پارت_۵۶
بعد ناهار هرکی رفت اتاق خودش...نیم ساعت بعد یاشار اومد پیش من...
+خوبی عزیزم؟
_چرا بد باشم؟...عشقم اینجاس...خوشحاله...منم خوبم
+از کجا میدونی خوشحاله؟...اونم اندازه تو ضربه دیده
_خودش گذاشتع رفته بعد ضربع هم ببینه
+تانیا هم دارع میادع اینجا
_دروغ نگو!!!
+چرا؟
_من و اون باهم حرف نمیزنیم...کِی میاد؟
+دیگه الانا میرسن...خودشو برسام و دختر خالهٔ برسام
_انقد دلم براش تنگ شده
+درست میشه عزیزم...مگه نمیخوای غذا درست کنی؟
_اره الان میرم
یع شال بستم سرم و رفتم پایین...زیاد بودن بچه ها...البته امیر علی و شایان رفته بودن ویلای دوستاشون و نبودن...بدون اون دوتا یازده نفر بودیم...مواد لوبیا پلو رو اماده کردم....برنجم خیس کردم...سخت مشغول غذا درست کردن بودم که یه صدای پر ناز و دخترونه گفت
+سلام خوبی؟؟
سر برگردوندم...این کیه دیگه؟
_سلام...ممنون...شرمنده نشناختم!
+حق داری عزیزم....من تینام...دختر خالهٔ برسام...خیلی دوس داشتم از نزدیک ببینمت...به ارزوم رسیدم
بغلش کردم....چه دختر خونگرم و مهربونیه...چشمای آبی خوشرنگی داشت دماغش عملی بود و موعاشم قهوه ای روشن....
_خوب شد اومدی...داشتم میپوکیدم از تنهایی
+الهی
_برو استراحت کن...واسه شام صدات میکنم
+کجا برم؟
_برو اتاق من...طبقه بالا اتاق اول
+وای آخجون باشه
خیلی به دلم نشسته بود...ساعتونگاه کردم نُه بود...عرفان راه میرفت میگفت گشنمه برسامم ازونور...داد میزدنا....با کمک تینا میزو چیدیم...آلما که هیچوقت نه تو مهمونی نه خونه حودمون اصن کار نمیکرد....دلینا هم پاشو انداخته بود رو پاش...یه تاپم پوشیده بود که من خجالت میکشیدم خونه خودمون بپوشم..چرا ارتین چیزی بهش نمیگه...ینی براش مهم نیس؟؟؟...تینا اومد پیشم
+این دختر فیس افاده ایه کیه؟؟
_نامزد آرتین
صداشو صاف کرد و رو به دلینا گفت:
+اهای خانوم...اگه ناخونات نمیشکنهبیا یه کمکی بکن
دلینا یه چشم غره به تینا رفا که تینا گفت
+باتوام...کلفت که نگرفتی....هممون اومدیم تفریح کنیمپاشو ببینم...
بمیرم واسه آرتینم...چه میکشه از دست این عفریته..ارتین از حیاط اومد تو
+ارتین چیزی به اینا نمیگی؟
آرتین با همون اخمش یه نیم ناه به من انداخت و رفت کنار دلینا نشست....دستشو کشید رو موهای لخت و بلوند دلینا....فقط داشتم نگاهشون میکردم...آروم داشتم باهم حرف میزدن...بغضم گرفته بود...الان اخم رو صورتش...چال لپش....چشماش همه واسه دلینا بودن...همونجور که داشت با دلینا حرف میزد...دستشم نوازش گونه رو موهاش میکشید...آرتین دید که دارم نگاهش میکتم...دید که زل زدم بهش...ولی بازم نامردی کرد و گونهٔ دلینارو بوسید..سریع پشتمو کردم بهشون...بغض خیلی بدی تو گلوم بود...تینا هم متوجه حال بدم شد
+خوبی آنا؟
_آره عزیزم
یه لیوان آب خوردم...قرصم...سریع از پله ها رفتم بالا و قرصمو ورداشتم و بدون آب قورتش دادم...دوباره رفتم پایین...همه دور میز نشسته بودن...روبروی یاشار و کنار تینا نشستم...یاشار با اشاره گفت که کجا بودی؟
آروم گفتم که رفتم قرص بخورم...به ساعتش نگاه کرد و گفت
+الان؟...مگه...
نذاشتمحرفی بزنه+آرع
دیسو ورداشنم و واسه خودم غذا کشیدم...اشتهام کم شده بود..بغضم نمیذاشت چیزی قورت بدم..
با صدای تینا به خودم اومدم...
+آقا یاشار اون نمکدونومیدین؟
وا چرا انقدصداش میلرزه؟
(نظر بدید..ببخشید کم بود....)
بعد ناهار هرکی رفت اتاق خودش...نیم ساعت بعد یاشار اومد پیش من...
+خوبی عزیزم؟
_چرا بد باشم؟...عشقم اینجاس...خوشحاله...منم خوبم
+از کجا میدونی خوشحاله؟...اونم اندازه تو ضربه دیده
_خودش گذاشتع رفته بعد ضربع هم ببینه
+تانیا هم دارع میادع اینجا
_دروغ نگو!!!
+چرا؟
_من و اون باهم حرف نمیزنیم...کِی میاد؟
+دیگه الانا میرسن...خودشو برسام و دختر خالهٔ برسام
_انقد دلم براش تنگ شده
+درست میشه عزیزم...مگه نمیخوای غذا درست کنی؟
_اره الان میرم
یع شال بستم سرم و رفتم پایین...زیاد بودن بچه ها...البته امیر علی و شایان رفته بودن ویلای دوستاشون و نبودن...بدون اون دوتا یازده نفر بودیم...مواد لوبیا پلو رو اماده کردم....برنجم خیس کردم...سخت مشغول غذا درست کردن بودم که یه صدای پر ناز و دخترونه گفت
+سلام خوبی؟؟
سر برگردوندم...این کیه دیگه؟
_سلام...ممنون...شرمنده نشناختم!
+حق داری عزیزم....من تینام...دختر خالهٔ برسام...خیلی دوس داشتم از نزدیک ببینمت...به ارزوم رسیدم
بغلش کردم....چه دختر خونگرم و مهربونیه...چشمای آبی خوشرنگی داشت دماغش عملی بود و موعاشم قهوه ای روشن....
_خوب شد اومدی...داشتم میپوکیدم از تنهایی
+الهی
_برو استراحت کن...واسه شام صدات میکنم
+کجا برم؟
_برو اتاق من...طبقه بالا اتاق اول
+وای آخجون باشه
خیلی به دلم نشسته بود...ساعتونگاه کردم نُه بود...عرفان راه میرفت میگفت گشنمه برسامم ازونور...داد میزدنا....با کمک تینا میزو چیدیم...آلما که هیچوقت نه تو مهمونی نه خونه حودمون اصن کار نمیکرد....دلینا هم پاشو انداخته بود رو پاش...یه تاپم پوشیده بود که من خجالت میکشیدم خونه خودمون بپوشم..چرا ارتین چیزی بهش نمیگه...ینی براش مهم نیس؟؟؟...تینا اومد پیشم
+این دختر فیس افاده ایه کیه؟؟
_نامزد آرتین
صداشو صاف کرد و رو به دلینا گفت:
+اهای خانوم...اگه ناخونات نمیشکنهبیا یه کمکی بکن
دلینا یه چشم غره به تینا رفا که تینا گفت
+باتوام...کلفت که نگرفتی....هممون اومدیم تفریح کنیمپاشو ببینم...
بمیرم واسه آرتینم...چه میکشه از دست این عفریته..ارتین از حیاط اومد تو
+ارتین چیزی به اینا نمیگی؟
آرتین با همون اخمش یه نیم ناه به من انداخت و رفت کنار دلینا نشست....دستشو کشید رو موهای لخت و بلوند دلینا....فقط داشتم نگاهشون میکردم...آروم داشتم باهم حرف میزدن...بغضم گرفته بود...الان اخم رو صورتش...چال لپش....چشماش همه واسه دلینا بودن...همونجور که داشت با دلینا حرف میزد...دستشم نوازش گونه رو موهاش میکشید...آرتین دید که دارم نگاهش میکتم...دید که زل زدم بهش...ولی بازم نامردی کرد و گونهٔ دلینارو بوسید..سریع پشتمو کردم بهشون...بغض خیلی بدی تو گلوم بود...تینا هم متوجه حال بدم شد
+خوبی آنا؟
_آره عزیزم
یه لیوان آب خوردم...قرصم...سریع از پله ها رفتم بالا و قرصمو ورداشتم و بدون آب قورتش دادم...دوباره رفتم پایین...همه دور میز نشسته بودن...روبروی یاشار و کنار تینا نشستم...یاشار با اشاره گفت که کجا بودی؟
آروم گفتم که رفتم قرص بخورم...به ساعتش نگاه کرد و گفت
+الان؟...مگه...
نذاشتمحرفی بزنه+آرع
دیسو ورداشنم و واسه خودم غذا کشیدم...اشتهام کم شده بود..بغضم نمیذاشت چیزی قورت بدم..
با صدای تینا به خودم اومدم...
+آقا یاشار اون نمکدونومیدین؟
وا چرا انقدصداش میلرزه؟
(نظر بدید..ببخشید کم بود....)
۴.۹k
۰۹ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.