پارت ۵۵
#پارت_۵۵
لباسامو عوض کردم و خودم و پرت کردم روتخت....دیدم با فکر کردن به جایی نمیرسم..لباسامو از تو چمدون دراوردم و تو کمد اویزون کردم...موهامو باز کردم و شونشون کردم...ساعتو نگاه کردم...دو بود...واسه ناهار میخوان چیکار کنن؟...موهامو باز گذاشتم و کشمو انداختم دور مچم تا بعدا موهامو ببندم...یه شلوار مشکی اسلش با یه بلیز استین بلند مشکی که روش شکلک قلب و ضربان داشت و پوشیدم...رفتم بیرون....رفتم از پله ها پایین..به پایین پله ها که رسیدم ارتینو دیدم که داشت میرفت بالا...اروم بهش سلام کردم...ولی اون جواب نداذ فقط نگاهم کرد...از کنارش رد شدم و به سمت آشپزخونه رفتم...یخورده چرخیدم تو اشپزخونه همه چی بود واسه غذا ذرست کردن...دیدم یکی داره از پله ها میاد پایین ارتین بود...ازین بپرسم؟؟؟...خب بالاخره ویلا مال اونه....
+ببخشید!!
سریع برگشت
_جانم
نگو،اینجوری نگو!!
+واسه ناهار میخواید چیکار کنید.ساعت دوئه؟
_غذا سفارش دادم چطور؟
+هیچی گفتم اگه کاری نکردین غذا درست کنم
بعدم به سمت پله ها رفتم تو اتاقم...گیتارمو ورداشتم...سنگ صبورمو...دوستمو...مثل ابنکه همه خواب بودن.رفتم پشت ساختمون ویلا...خیلی سرسبز و قشنگ بود...نشستم رو زمینو و گیتارمو گرفتم دستم و آهنگ(جانا_ایهام)رو خوندم....خیلی آهنگش رو دوس داشتم...سوز عجیبی داشت اهنگش...کل صورتم خیس بود..گیتارو گذاشتم کنار و اشکامو پاک کردم...احساس کردم یکی از پشت موهامو جمع کرد..سریع برگشتم...اِوین بود...با وحشت از جام بلند شدم
+تو....تو اینجا چیکار میکنی؟...برو عقب...برو...جیغ میزنما...
یه پوزخند زد
_کاریت ندارم که
+برو ازینجا...
داشت نزدیکم میشد...این چجوری اومده...مگه با ارتین دعوا نکردن.از دور پرهامو دیدم...ازونم میترسیدم
جیغ میزدم
+یاشار....یاشار...عرفاااااان
صدای پای چند نفرو شنیدم...یاشار و عرفان و ارتین بودن..سریع دوییدم سمت یاشار...
+چیشده انا؟
لرزشم شروع شد
_قرصت کو؟
+با..با...بالا
+عرفان...برو قرصشو بیار...
منو نشوند رو جدولای کنار حیاط..ارتین رفته بود پیش اوین..داد و بیداد پرهام و اوین و ارتین رفت بالا...عرفان سریع با قرص من اومد پایین و بعد از دادن قوطی قرص به یاشار،دویید سمت ارتین که با اون دوتا درگیر نشه....هه..حتما اینم جزو نقششونه..سرم رو شونه یاشار بود...قرصو گذاشت تو دهنم
+چیکارت کرد اون آشغال؟
با بغض و لرزشم گفتم
+داشتم گینار میزدم...تموم که شد دیدم یکی از پشت موهامو جمع کرد...اول فکر کردم تویی بعد دیدم اینه...ازش میترسم یاشار
_میدونم قبلا چ گوهی خورده...پاشو بریم تو
رفتیم تو آرتین واسه همه جوجه گرفته بود...منم حسابی گرسنم بود...این قرص رو هم که میخوردم بیشتر ضعف میکردم...تند تند غذامو خوردم تا تموم شد...صدای نکرهٔ دلینا اومد
+آنا جان غذای من هستا...اگه هنوز گرسنته
_نه عزیزم سیر شدم...شما خودت بخور،فردا پس فردا طوفانی چیزی اومد باد نبرت
همه زیرزیرکی میخندیدن..حتی تو چشمای آرتینم خنده بود...یعنی اگه من جای دلینا بودم و یکی اینجوری ضایعم میکرد چیزی نمیگفت؟..دلینا حسابی عصبانی شده بود...رو به همه گفتم
+بچه ها شام با من
دلینا و اوین پوزخند زدن
+چی درست کنم؟
یاشار گفت
+لوبیا پلو بلدی؟
+اوهوم...همه دوس دارین؟
همه دوس داشتن
+فقط موهاتو جمع کن تو غذا نریزه..
دلینا بود که دوباره میخواست خودشو نشون بده...اومدم جوابشو بدک که ارتین گفت
+بسع دیگه دلینا...دفعه اخرت باشه ها
آخجوووووون....کیف کردم...همه غذاشونو خوردن...منو یاشارم باهم میزو جمع کردیم...
لباسامو عوض کردم و خودم و پرت کردم روتخت....دیدم با فکر کردن به جایی نمیرسم..لباسامو از تو چمدون دراوردم و تو کمد اویزون کردم...موهامو باز کردم و شونشون کردم...ساعتو نگاه کردم...دو بود...واسه ناهار میخوان چیکار کنن؟...موهامو باز گذاشتم و کشمو انداختم دور مچم تا بعدا موهامو ببندم...یه شلوار مشکی اسلش با یه بلیز استین بلند مشکی که روش شکلک قلب و ضربان داشت و پوشیدم...رفتم بیرون....رفتم از پله ها پایین..به پایین پله ها که رسیدم ارتینو دیدم که داشت میرفت بالا...اروم بهش سلام کردم...ولی اون جواب نداذ فقط نگاهم کرد...از کنارش رد شدم و به سمت آشپزخونه رفتم...یخورده چرخیدم تو اشپزخونه همه چی بود واسه غذا ذرست کردن...دیدم یکی داره از پله ها میاد پایین ارتین بود...ازین بپرسم؟؟؟...خب بالاخره ویلا مال اونه....
+ببخشید!!
سریع برگشت
_جانم
نگو،اینجوری نگو!!
+واسه ناهار میخواید چیکار کنید.ساعت دوئه؟
_غذا سفارش دادم چطور؟
+هیچی گفتم اگه کاری نکردین غذا درست کنم
بعدم به سمت پله ها رفتم تو اتاقم...گیتارمو ورداشتم...سنگ صبورمو...دوستمو...مثل ابنکه همه خواب بودن.رفتم پشت ساختمون ویلا...خیلی سرسبز و قشنگ بود...نشستم رو زمینو و گیتارمو گرفتم دستم و آهنگ(جانا_ایهام)رو خوندم....خیلی آهنگش رو دوس داشتم...سوز عجیبی داشت اهنگش...کل صورتم خیس بود..گیتارو گذاشتم کنار و اشکامو پاک کردم...احساس کردم یکی از پشت موهامو جمع کرد..سریع برگشتم...اِوین بود...با وحشت از جام بلند شدم
+تو....تو اینجا چیکار میکنی؟...برو عقب...برو...جیغ میزنما...
یه پوزخند زد
_کاریت ندارم که
+برو ازینجا...
داشت نزدیکم میشد...این چجوری اومده...مگه با ارتین دعوا نکردن.از دور پرهامو دیدم...ازونم میترسیدم
جیغ میزدم
+یاشار....یاشار...عرفاااااان
صدای پای چند نفرو شنیدم...یاشار و عرفان و ارتین بودن..سریع دوییدم سمت یاشار...
+چیشده انا؟
لرزشم شروع شد
_قرصت کو؟
+با..با...بالا
+عرفان...برو قرصشو بیار...
منو نشوند رو جدولای کنار حیاط..ارتین رفته بود پیش اوین..داد و بیداد پرهام و اوین و ارتین رفت بالا...عرفان سریع با قرص من اومد پایین و بعد از دادن قوطی قرص به یاشار،دویید سمت ارتین که با اون دوتا درگیر نشه....هه..حتما اینم جزو نقششونه..سرم رو شونه یاشار بود...قرصو گذاشت تو دهنم
+چیکارت کرد اون آشغال؟
با بغض و لرزشم گفتم
+داشتم گینار میزدم...تموم که شد دیدم یکی از پشت موهامو جمع کرد...اول فکر کردم تویی بعد دیدم اینه...ازش میترسم یاشار
_میدونم قبلا چ گوهی خورده...پاشو بریم تو
رفتیم تو آرتین واسه همه جوجه گرفته بود...منم حسابی گرسنم بود...این قرص رو هم که میخوردم بیشتر ضعف میکردم...تند تند غذامو خوردم تا تموم شد...صدای نکرهٔ دلینا اومد
+آنا جان غذای من هستا...اگه هنوز گرسنته
_نه عزیزم سیر شدم...شما خودت بخور،فردا پس فردا طوفانی چیزی اومد باد نبرت
همه زیرزیرکی میخندیدن..حتی تو چشمای آرتینم خنده بود...یعنی اگه من جای دلینا بودم و یکی اینجوری ضایعم میکرد چیزی نمیگفت؟..دلینا حسابی عصبانی شده بود...رو به همه گفتم
+بچه ها شام با من
دلینا و اوین پوزخند زدن
+چی درست کنم؟
یاشار گفت
+لوبیا پلو بلدی؟
+اوهوم...همه دوس دارین؟
همه دوس داشتن
+فقط موهاتو جمع کن تو غذا نریزه..
دلینا بود که دوباره میخواست خودشو نشون بده...اومدم جوابشو بدک که ارتین گفت
+بسع دیگه دلینا...دفعه اخرت باشه ها
آخجوووووون....کیف کردم...همه غذاشونو خوردن...منو یاشارم باهم میزو جمع کردیم...
۶.۴k
۰۹ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.