پارت ۵۴
#پارت_۵۴
سال تحویلم گذشت...من بودم و مامانو بابام و آلما و عرفان...جای یه نفر فقط خالی بود...بغضم گرفت....همه به هم دیگ تبریک میگفتن..گوشیم زنگ خورد ....یاشار بود...الهی فداش شم..
+جانم
_سلام انا خانوم...عیدت مبارک
+سلام آقا یاشار...عید شماهم مبارک...صد سال به این سال ها...ایشالا امسال مزدوج شین به حق همین ساعت...
_شماهم همینطور آنا خانوم...
+یاشار عیدیمو میخوام
یاشار یخورده ساکت موند
_آنا خودتی؟
+وا اره
_چقد خوب شدی؟
سریع بحثو عوض کردم
+عیدیمو میدی یا نه؟
_الان من چجوری عیدیتو بدم
+خب بعدا لزت میگیرم...خوب ازش مراقبت کنیا
_چشم...امر دیگع
+به بقیه سلام برسون
_باشه مواظب خودت باش
+چشم...خدافظ
۲ روز از عید گذشت...من همراه مامان بابام فقط خونه بزرگترا رفتم و بقیه جاهارو اصلا حوصلشو نداشتم...جالب اینجا بود که مامان بابام خونه آرتین اینا هم رفتن عید دیدنی...اصلا نفهمیدم چرا...روز سوم عید بود که در اتاقم زده شد...
+کیه؟
در باز شد و عرفان و یاشار و آلما و سینا ریختن تو...خوبه لباس بد تنم نبود..
+وا..خب میومدم پایین دیگه
الما گفت+دیگه اومدیم دیگه
خب بشینین..
هرکدومشون یه وری نشستن.یخورده حرف زدیم که یاشار گفت:
+آنا
_هوم
+هوم و درد
_ها
+بدتر شد که
_خب بله
+میخوایم بریم شمال
_خب برید به سلامت
+توام باید بیای
_عمرا
سینا گفت:آنا باید بیای
+بچه ها خودتون میدونید که نمیتونم بیام
آلما:چرا نمیتونی بیای؟...میای یه حال و هوایی هم عوض میکنی
+بچه ها خواهشا اصرار نکنید...
عرفان:اگه تو نری ماهم هیچکدوم نمیریم
+خب نرید
یاشار زد زیر خنده
_انا بخاطر خودت میگیم...هر چند روز هم که تو دوست داشته باشی میمونیم
نمیدونستم قبول کنم یا نه...میترسیدم برم سفر و عید ایناروهم خراب کنم...
_میای؟
+الان فکر میکنیم با من خیلی بهتون خوش میگذره؟بدون من نه؟اتفاقا برعکسه!!!
_آنا بس کن دیگه...پاشو...پاشو وسایلتو جمع کن صبح زود میریم
+یاشار
_آنا
این یعنی دیگه حرف نزن
+باشه
_پاشو همین الان لباساتو جمع کن
الما:عاجی لباس گرمم بردار
+باشه
همه خدافظی کردن و رفتن...همینکه میخواستن یجوری حاله منو خوب کنن خوپش کلیه..داشتم لباسامو جمع میکردم که دوتا تقه به در خورد و یاشار اومد تو
+انا قرصات یادت نرع
_نه توکیفمه
+گیتارتم بیار
_باش
+ما داریم میریم صبح ساعت پنج و نیم اماده باش...جاده ها شلوغ میشه
_باشه
+خدافظ
_خدافظ
وسایلامو جمع کردم و خوابیدم...صبح ساعت ۵ بیدار شدم..سریع یه سوییشرت بلند و شلوار ورزشی پوشیدم...یکمم ارایش کردم..موهامم یه طرفه بافتم...کیف و چمدونمم برداشتم و رفتم پایین..زنگ زدم به یاشار و گفتم که آماده ام...گفت که میان دنبالم...رسیدن جلو خونه...آلما و عرفان یه ماشین بودن...سینا و امیر علی و شایان و پرهام یه ماشین...ماشین یاشارم خالی بود...رفتم سمت ماشین یاشار و جلو نشستم
+سلام
_سلام چطوری؟
+خوبم تو خوبی؟
_اوهوم خوابم میاد
+خب بخواب
_منتظر بودم تو بگی
+الان کاریت ندارم چون خوابت میاد.
همونجور خوابالو گفتم:بعدنم نمیتونی کاری داشته باشی...خندید و من چشمامو بستم...
+انا...آنا..پاشو رسیدیم
چشمامو باز کردم..یخورده دور وبرمو نگاه کردم...بعدم با حالت گریه گفتم
+خب چرا منو بیدار میکنی؟...بذار بخوابم
_آخه قربونت برم تو ماشین که نمیشه بخوابی...پاشو بریم بالا بخواب
+باشه
با همون قیافهٔ خوابالو از ماشین پیاده شدم...
+یاشار صندوقو بزن
چمدونمو از تو صندوق برداشتم...رفتم سمت ویلا...حالا ویلا واسه کی هست؟؟...اولین نفری بودم که داشتم میرفتم بالا...اومدم درو باز کنم که در باز شد و ....دلینا؟؟؟...این اینجا چیکار میکنع؟.با نفرت تو صورتش نگاه کردم...تو صورت اون یه پوزخند عمیق بود..
+سلام آنا خانوم
_سلام
بهش تنه زدم و رفتم تو...از پله ها رفتم بالا و سریع رفتم تو یه اتاق....خدایا این اینجا چیکار میکرد...اگه این هست حتما ارتینم هست...خدایا.خودت کمک کن بتونم اینجا دووم بیارم...زنگ زدم به یاشار و گفتم بیاد تو اتاقی ک من الان توش..راه میرفتم تو اتاق و اصلا نمیتونستم بشینم.یاشار اومد تو
+واسه چی به من نگفتی اینا هم اینجان؟؟یاشار من بت اعتماد کردم...یاشار تو که حال منو میدونی...همین الان برمیگردم تهران
یاشار داد زد:بشین سر جات انا...هیچ جا نمیری...از قصد آوردمت اینجا تا به ارتین و زنش بفهمونی که ضعیف نیستی
با شنیدن کلمه زنش بغضم گرفت
+چرا عذابم میدین؟...
_اتفاقا داریم کمکت میکنیم...تو،تو همین اتاق باش...بقیه رو میفرستیم اتاقای دیگه..استراحت کن هروقت دوست داشتی بیا پایین...چیزیم خواستی فقط به خودم بگو
+باش
(نظر نظرنظر)
سال تحویلم گذشت...من بودم و مامانو بابام و آلما و عرفان...جای یه نفر فقط خالی بود...بغضم گرفت....همه به هم دیگ تبریک میگفتن..گوشیم زنگ خورد ....یاشار بود...الهی فداش شم..
+جانم
_سلام انا خانوم...عیدت مبارک
+سلام آقا یاشار...عید شماهم مبارک...صد سال به این سال ها...ایشالا امسال مزدوج شین به حق همین ساعت...
_شماهم همینطور آنا خانوم...
+یاشار عیدیمو میخوام
یاشار یخورده ساکت موند
_آنا خودتی؟
+وا اره
_چقد خوب شدی؟
سریع بحثو عوض کردم
+عیدیمو میدی یا نه؟
_الان من چجوری عیدیتو بدم
+خب بعدا لزت میگیرم...خوب ازش مراقبت کنیا
_چشم...امر دیگع
+به بقیه سلام برسون
_باشه مواظب خودت باش
+چشم...خدافظ
۲ روز از عید گذشت...من همراه مامان بابام فقط خونه بزرگترا رفتم و بقیه جاهارو اصلا حوصلشو نداشتم...جالب اینجا بود که مامان بابام خونه آرتین اینا هم رفتن عید دیدنی...اصلا نفهمیدم چرا...روز سوم عید بود که در اتاقم زده شد...
+کیه؟
در باز شد و عرفان و یاشار و آلما و سینا ریختن تو...خوبه لباس بد تنم نبود..
+وا..خب میومدم پایین دیگه
الما گفت+دیگه اومدیم دیگه
خب بشینین..
هرکدومشون یه وری نشستن.یخورده حرف زدیم که یاشار گفت:
+آنا
_هوم
+هوم و درد
_ها
+بدتر شد که
_خب بله
+میخوایم بریم شمال
_خب برید به سلامت
+توام باید بیای
_عمرا
سینا گفت:آنا باید بیای
+بچه ها خودتون میدونید که نمیتونم بیام
آلما:چرا نمیتونی بیای؟...میای یه حال و هوایی هم عوض میکنی
+بچه ها خواهشا اصرار نکنید...
عرفان:اگه تو نری ماهم هیچکدوم نمیریم
+خب نرید
یاشار زد زیر خنده
_انا بخاطر خودت میگیم...هر چند روز هم که تو دوست داشته باشی میمونیم
نمیدونستم قبول کنم یا نه...میترسیدم برم سفر و عید ایناروهم خراب کنم...
_میای؟
+الان فکر میکنیم با من خیلی بهتون خوش میگذره؟بدون من نه؟اتفاقا برعکسه!!!
_آنا بس کن دیگه...پاشو...پاشو وسایلتو جمع کن صبح زود میریم
+یاشار
_آنا
این یعنی دیگه حرف نزن
+باشه
_پاشو همین الان لباساتو جمع کن
الما:عاجی لباس گرمم بردار
+باشه
همه خدافظی کردن و رفتن...همینکه میخواستن یجوری حاله منو خوب کنن خوپش کلیه..داشتم لباسامو جمع میکردم که دوتا تقه به در خورد و یاشار اومد تو
+انا قرصات یادت نرع
_نه توکیفمه
+گیتارتم بیار
_باش
+ما داریم میریم صبح ساعت پنج و نیم اماده باش...جاده ها شلوغ میشه
_باشه
+خدافظ
_خدافظ
وسایلامو جمع کردم و خوابیدم...صبح ساعت ۵ بیدار شدم..سریع یه سوییشرت بلند و شلوار ورزشی پوشیدم...یکمم ارایش کردم..موهامم یه طرفه بافتم...کیف و چمدونمم برداشتم و رفتم پایین..زنگ زدم به یاشار و گفتم که آماده ام...گفت که میان دنبالم...رسیدن جلو خونه...آلما و عرفان یه ماشین بودن...سینا و امیر علی و شایان و پرهام یه ماشین...ماشین یاشارم خالی بود...رفتم سمت ماشین یاشار و جلو نشستم
+سلام
_سلام چطوری؟
+خوبم تو خوبی؟
_اوهوم خوابم میاد
+خب بخواب
_منتظر بودم تو بگی
+الان کاریت ندارم چون خوابت میاد.
همونجور خوابالو گفتم:بعدنم نمیتونی کاری داشته باشی...خندید و من چشمامو بستم...
+انا...آنا..پاشو رسیدیم
چشمامو باز کردم..یخورده دور وبرمو نگاه کردم...بعدم با حالت گریه گفتم
+خب چرا منو بیدار میکنی؟...بذار بخوابم
_آخه قربونت برم تو ماشین که نمیشه بخوابی...پاشو بریم بالا بخواب
+باشه
با همون قیافهٔ خوابالو از ماشین پیاده شدم...
+یاشار صندوقو بزن
چمدونمو از تو صندوق برداشتم...رفتم سمت ویلا...حالا ویلا واسه کی هست؟؟...اولین نفری بودم که داشتم میرفتم بالا...اومدم درو باز کنم که در باز شد و ....دلینا؟؟؟...این اینجا چیکار میکنع؟.با نفرت تو صورتش نگاه کردم...تو صورت اون یه پوزخند عمیق بود..
+سلام آنا خانوم
_سلام
بهش تنه زدم و رفتم تو...از پله ها رفتم بالا و سریع رفتم تو یه اتاق....خدایا این اینجا چیکار میکرد...اگه این هست حتما ارتینم هست...خدایا.خودت کمک کن بتونم اینجا دووم بیارم...زنگ زدم به یاشار و گفتم بیاد تو اتاقی ک من الان توش..راه میرفتم تو اتاق و اصلا نمیتونستم بشینم.یاشار اومد تو
+واسه چی به من نگفتی اینا هم اینجان؟؟یاشار من بت اعتماد کردم...یاشار تو که حال منو میدونی...همین الان برمیگردم تهران
یاشار داد زد:بشین سر جات انا...هیچ جا نمیری...از قصد آوردمت اینجا تا به ارتین و زنش بفهمونی که ضعیف نیستی
با شنیدن کلمه زنش بغضم گرفت
+چرا عذابم میدین؟...
_اتفاقا داریم کمکت میکنیم...تو،تو همین اتاق باش...بقیه رو میفرستیم اتاقای دیگه..استراحت کن هروقت دوست داشتی بیا پایین...چیزیم خواستی فقط به خودم بگو
+باش
(نظر نظرنظر)
۹.۶k
۰۹ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.