"آلبوم مشترک"
"آلبوم مشترک"
p17
هونجو ویو
پرستار اومد داخل همینجور که چشام بسته بود ازش درخواست آب کردم
(علامت هونجو/)
/میشه یه لیوان آب بهم بدید
پرستار:آقای هوانگ بهوش اومدید..ببخشید اول بزارید دکترتون بیان معاینتون کنن بعد
......
دکتر اومد معاینم کرد روبه پرستار کرد
دکتر:میتونید منتقلشون کنید
.......
ات ویو
داشتم با انگشتام بازی میکردم که دکتر بابام اومد
پاشدم و بهشون یه تعظیم کوچیکی برای احترام کردم
دکتر:آقای هوانگ رو به بخش وی آی پی منتقل کردیم حالا هم میتونید برین ببینیدشون پس فراهم مرخص میشن
_مچکرم
منو خواهرمو مادرم برای ملاقات بابام رفتیم
.......
(علامت مادر ات*)
*عزیزم خوبی؟
/خوبم
یورا رفت سمت بابام بغلش کرد و حالشو پرسید بهش حسودیم شد
/ات
_بله؟
بابا دستاشو باز کرده بود و داشت با لبخند نگام میکرد منظورش چی بود؟
/نمیخوای بغلم کنی؟..داشتم میمردم نگرانم نشدی
دهنم ۶متر ۳۵ دهم سانتیمتر وا مونده بود با تردید به سمتش قدم برداشتم اروم خودمو تو بغلش جا دادم پدرم بادستش موهامو نوازش کرد نمیتونستم باور کنم که داره با منم مثه بقیه برادر خواهرم رفتار میکنه اشکم دراومده بود وقتی ازش جدا شدم اشکامو دید با انگشت شستش پاکشون کرد بعد ضربه آرومی با انگشتش به صورتم زدو نوازشش کرد
/میشه ما رو تنها بزارید میخوام با ات صحبت کنم
درمورد اینکه میخواد درچه باره ای صحبت کنه کنجکاو شدم
...
حالا فقط ما دوتا بودیم
_درمورد چی میخواستین بهم بگین؟
جوابی نداد سرمو انداختم پایین
/چرا بهم نگفتی؟...
سرمو بلند کردم که با چشایی اشکی بابام مواجه شدم
/چرا بهم نگفتی اون براد حرومزادم چه کاری باهات کرده ...چرا نگفتی ...هاااا؟...بغض دار
نمیدونستم از کجا فهمیده
بابام از دستم گرفتو نوازشش کرد
/متاسفم به خاطر این چندسالی که باهات خوب نبودم
من بچه پسر دوس داشتم وقتی تو به دنیا اومدی نا امید شدم چون اون موقع وضع خوبی نداشتیم میگفتم اگه یه پسر داشته باشم میتونه بهم کمک کنه ولی با به دنیا اومدنت به خاطر فقرمون ناراضی بودم ...منو ببخش دخترم..من با بقیه دخترا بد نیستم ولی باتو همیشه بد رفتار میکردم... اگه ازم بدت بیاد حق داری ...ولی..ولی چرا این قضیه رو بهم نگفتی تا به حسابش برسم..یعنی به چشمت انقد نسبت بهت بی تفاوتم؟...تقصیره منه...همه چی تقصیر منه...اشکاشو پاک میکنه...
دستاشو روصورتم گذاشت نوازششون کرد..
/حسابشو میرسم کاری میکنم که توانشو بده باشه!؟...غمت نباشه بابا کنارته
دیگه نمیتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه بغلش کردم داشتم زار میزدم
از زبان راوی
هونجو که به خاطر رفتارای اشتباهش با ات شرمسار بود الان دیگه غرورمو زیر پاش ءداشته بودو متواضعانه از ات عذرخواهی میکرد
..........
بقیش پارت بعد
p17
هونجو ویو
پرستار اومد داخل همینجور که چشام بسته بود ازش درخواست آب کردم
(علامت هونجو/)
/میشه یه لیوان آب بهم بدید
پرستار:آقای هوانگ بهوش اومدید..ببخشید اول بزارید دکترتون بیان معاینتون کنن بعد
......
دکتر اومد معاینم کرد روبه پرستار کرد
دکتر:میتونید منتقلشون کنید
.......
ات ویو
داشتم با انگشتام بازی میکردم که دکتر بابام اومد
پاشدم و بهشون یه تعظیم کوچیکی برای احترام کردم
دکتر:آقای هوانگ رو به بخش وی آی پی منتقل کردیم حالا هم میتونید برین ببینیدشون پس فراهم مرخص میشن
_مچکرم
منو خواهرمو مادرم برای ملاقات بابام رفتیم
.......
(علامت مادر ات*)
*عزیزم خوبی؟
/خوبم
یورا رفت سمت بابام بغلش کرد و حالشو پرسید بهش حسودیم شد
/ات
_بله؟
بابا دستاشو باز کرده بود و داشت با لبخند نگام میکرد منظورش چی بود؟
/نمیخوای بغلم کنی؟..داشتم میمردم نگرانم نشدی
دهنم ۶متر ۳۵ دهم سانتیمتر وا مونده بود با تردید به سمتش قدم برداشتم اروم خودمو تو بغلش جا دادم پدرم بادستش موهامو نوازش کرد نمیتونستم باور کنم که داره با منم مثه بقیه برادر خواهرم رفتار میکنه اشکم دراومده بود وقتی ازش جدا شدم اشکامو دید با انگشت شستش پاکشون کرد بعد ضربه آرومی با انگشتش به صورتم زدو نوازشش کرد
/میشه ما رو تنها بزارید میخوام با ات صحبت کنم
درمورد اینکه میخواد درچه باره ای صحبت کنه کنجکاو شدم
...
حالا فقط ما دوتا بودیم
_درمورد چی میخواستین بهم بگین؟
جوابی نداد سرمو انداختم پایین
/چرا بهم نگفتی؟...
سرمو بلند کردم که با چشایی اشکی بابام مواجه شدم
/چرا بهم نگفتی اون براد حرومزادم چه کاری باهات کرده ...چرا نگفتی ...هاااا؟...بغض دار
نمیدونستم از کجا فهمیده
بابام از دستم گرفتو نوازشش کرد
/متاسفم به خاطر این چندسالی که باهات خوب نبودم
من بچه پسر دوس داشتم وقتی تو به دنیا اومدی نا امید شدم چون اون موقع وضع خوبی نداشتیم میگفتم اگه یه پسر داشته باشم میتونه بهم کمک کنه ولی با به دنیا اومدنت به خاطر فقرمون ناراضی بودم ...منو ببخش دخترم..من با بقیه دخترا بد نیستم ولی باتو همیشه بد رفتار میکردم... اگه ازم بدت بیاد حق داری ...ولی..ولی چرا این قضیه رو بهم نگفتی تا به حسابش برسم..یعنی به چشمت انقد نسبت بهت بی تفاوتم؟...تقصیره منه...همه چی تقصیر منه...اشکاشو پاک میکنه...
دستاشو روصورتم گذاشت نوازششون کرد..
/حسابشو میرسم کاری میکنم که توانشو بده باشه!؟...غمت نباشه بابا کنارته
دیگه نمیتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه بغلش کردم داشتم زار میزدم
از زبان راوی
هونجو که به خاطر رفتارای اشتباهش با ات شرمسار بود الان دیگه غرورمو زیر پاش ءداشته بودو متواضعانه از ات عذرخواهی میکرد
..........
بقیش پارت بعد
۵.۲k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.