سنگدل

سنگدل


چپتر * 19 *


ویو کوک

از اون موقعی که اومدیم هانا زل زده به لونا، اصلا خوشم نمیاد

داشتم استیکم رو میبریدم که یهو چاقوم رو محکم کوبیدم وسط بشقاب و بشقابم از وسط نصف شد

کوک: اوه... حواسم نبود...


به هانا چشم غره رفت


م/ک: ا... اشکالی نداره...


یه بشقاب دیگه بهم داد


ویو لونا


به زور داشتم نفس میکشیدم، جو خیلی سنگین شده بود


لونا: میشه برم دستشویی؟(اروم در گوش کوک زمزمه کرد)


کوک: اره دارلینگ...بیا بریم


اروم از روی صندلی بلند شدم


لونا: لطفا ما رو ببخشین...


کوک از سر میز رفت و منم دنبالش رفتم


چند تا راهرو پیچید و رسید به دستشویی


کوک: ببرون منتظرت میمونم...


رفتم داخل، یکم اب به زیر چونم و گردنم زدم اما به صورتم نزدم چون نمیخواستم ارایشم خراب بشه


سریع از دستشویی اومدم بیرون و به دیوار تکیه دادم و سعی کردم نفس عمیق بکشم


کوک: هی... حالت خوبه؟(به لونا نزدیک شد)


لونا: اره خوبم...


اروم دستش رو گذاشت روی کمرم،با شصتش کمرم رو نوازش میکرد

بعد از چند دیقه یکم بهتر شدم، نه نه نه... به خاطر لمس اون نبود، امکان نداشت


لونا: بیا برگردیم...


دستش رو گذاشت پشت کمرم و توی راهرو ها هدایتم کرد



وقتی دوباره برگشتیم توی اتاق لبخند ساختگی ای زدم و دوباره سر میز نشستم


لونا: متاسفم...


م/ک: مشکلی نیست دخترم...


یکم دسر خوردیم و بالاخره از سر میز بلند شدیم


از همه تشکر کردم، یهو هانا اومد سمتم


هانا: عام اسمت چی بود؟


لونا:من... لونا...


هانا: میخوای بازی کنیم؟(چشماش برق زد)


لونا: بازی؟


هانا: اره یه بازی... من و تو و کوکی و الکس...


لونا: الکس؟


یه پسری اومد سمتمون، لعنتی... خودش بود...


الکس:لونا...(پوزخندی زد)


لونا: الکس...(لبخندی عصبی و از سر مجبوری زدم)


کوک: شما همدیگه رو میشناسین؟(با کنجکاوی و یکم عصبانیت گفت)


الکس: اره...منو لونا از بچگی بهترین دوستای همدیگه بودیم...


یهو هانا خودشو انداخت وسط بحث و بازوی الکس رو گرفت


هانا: بودیم؟ یعنی هنوز هستین؟(صداش رو نازک کرده بود و خودش رو میمالید به بازوی الکس)



لونا: نه نه، منظورش اینه که... بیخیال، مربوط به گذشته س...



یهو حس کردم یه چیزی با تموم قدرت داره کمرم رو چنگ میزنه،دستای پهن کوک بود که دور کمرم بود...


کوک: میشه لطفا یه لحظه با همسرم تنها باشم؟


الکس: حتما جناب...(پوزخندی زد)



کوک بدون اینکه کسی متوجه بشه با دستش من رو هل داد و منم رفتم،رفتیم توی حیاط...


یهو واقعا هلم داد که یکم تلو تلو خوردم و بعدش صاف وایستادم


کوک: بهترین دوستای هم؟ با الکس هارپر؟ احمقانه ست(از عصبانیت سرخ شده بود)


دستاش رو کنار بدنش مشت کرده بود جوری که بند انگشتاش سفید شده بودن



لونا: کوک... اینجوری که تو فکر میکنی ن_


کوک: پس چه کوفتیه لونا؟ توضیح بده...(صداش گرفته بود، به سختی از زمزمه بالا تر بود و مشخص بود که خیلی عصبانیه)


لونا:من و الکس... وقتی بچه بودیم با همدیگه به یه مهد کودک میرفتیم، بزرگ تر شدیم و رفتیم مدرسه... تموم سال های مدرسمون رو با همدیگه بودیم اما یه روز...


کوک: یه روز چی؟


لونا: الکس غیبش زد... بدون هیچ نشونی...
دیدگاه ها (۳)

سنگدلچپتر * 20 *ویو لونالونا: یه روز بدون هیچ حرفی غیبش زد، ...

سلام بچه ها،ادمین هستمبه خاطر یه سری دلایل نتونستم چند وقتی ...

سنگدلچپتر * 18 *ویو لونادر باز شد، نور خیلی زیادی از توی خون...

سنگدلچپتر * ۱۷ *ویو لونایهو با صدای آلارم بیدار شدم،آلارم رو...

سنگدلچپتر * 22 *رفتم توی اتاقم،تمام کمدم رو زیر و رو کردم تا...

آبنبات تلخ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط