پارت هشتم
پارت هشتم
نوای عشق
ادامه از جایی که مونده
ات:تهیونگ جلوم نشسته بود و سرش پایین بود و داشت گریه میکرد انگار نه انگار این همون مرد ترسناکی نیست که همه ازش میترسن اما الان مثل یه بچه مظلوم بود و داشت برای یه دختر گریه میکرد .
با دیدنش تو اون حالت قلبم برای یه لحظه همه چی رو فراموش کرد و بغلش کردم اونم محکم تو بغلم کرد ولی باز هم داشت گریه میکرد
تهیونگ :بابت همه چیز و همه کارهام و حرفام خیلی معذرت میخام ات ببخشید که باهات اونقدر بدی کردم ببخشید که باعث م..ر..گ..بچمون شدم ببخشید (با گریه و لحن آروم و گرفته )
ات:با حرفاش منم باز گریم گرفت تهیونگ واقعا عوض شده ولی نمیدونم هنوز ببخشمش یا نه
ات:هیشش تهیونگ دیگه گریه نکن مثلا تو م.ا.ف.ی.ا اگه یکی بفهمه برای یه دختر داری اینطور گریه میکنی چی میگن
تهیونگ :بقیه برام مهم نیست و این که مگه من احساس ندارم (با چهره خندون و با نمک )
ات:با این حالتش خیلی کیوت شده بود برای همون صورت منم خندون شد
ات:آره حق با توئه
که تهیونگ یهو گفت
تهیونگ :ات میشه سرم رو بزارم رو پ.ا.ه.ا.ت
ات:با این حرفش تعجب کردم ولی اجازه دادم
خیلی مظلوم بود خیلی کیوت و بامزه
همینطور داشتم بهم نگاه میکردیم که تهیونگ گفت
تهیونگ:خیلی دوست دارم کیم ات لطفا ترکم نکن
ات:هیچ حرفی نزدم و همینطور تو چشمام نگاه کردم
بعد از مدتی تهیونگ خوابیدم منم هی موهاشو ن.و.ا.ز.ش میکردم بعد از مدتی منم خوابیدم
ات:وقتی بیدار شدم رو ی یه تخت بودم و تهیونگ هم کنارم بود پاشدم و از پنجره اتاق به بیرون نگاه کردم هوا خیلی تاریک بود معلومه شب بود ولی یه چیز مشخص بود ما تو شهر نبودیم وسط یه جنگل بودیم رفتم آروم تهیونگ رو بیدار کردم وقتی کمی بیدار شدم ازش پرسیدم
ات:تهیونگ اینجا کجاست ما الان دقیقا کجاییم
تهیونگ :ما الان تو یه کلبه چوبی هستیم که مخفی گاه منه هروقت دلم بگیره میام اینجا چون از شهر خیلی دوره و کسی دسترسی به اینجا نداره
ات:حالا چرا اومدیم اینجا چرا نرفتیم خونه
تهیونگ :چون ترسیدم بازم فرار کنی بری پیش مامان و بابات ولی اینجا جز من و تو دو تا نگهبان بیرون کسی نیست
ات:حالا قرارع اینجا چیکار کنیم تا کی اینجاییم
ته :تا وقتی که تو منو ببخشی و من هرکاری که برات کردم و جبران کنم
ات:هیچی نگفتم و رفتم نشستم کنارش
تهیونگ :نمیخای چیزی بگی
ات:گشنمه
که تهیونگ کیوت خندید
تهیونگ :واقعا جواب خوبی دادی
خب اینجا هر چی بخوای داریم هر چی دوست داری میتونی بپزی
ات:واقعا پس پاشو بریم
تهیونگ :کجا
ات:پاشو بریم با هم بپزیم
تهیونگ :آخ من بلد نیستم آشپزی کنم
ات:عیب ندارد بهت یاد میدم
تهیونگ :واقعا
ات:آره حالا راه بیفت
تهیونگ :باشه
و بعد دو تایی باهم رفتن آشپز خونه و تصمیم گرفتن خودشون پاستا درست کنن
نوای عشق
ادامه از جایی که مونده
ات:تهیونگ جلوم نشسته بود و سرش پایین بود و داشت گریه میکرد انگار نه انگار این همون مرد ترسناکی نیست که همه ازش میترسن اما الان مثل یه بچه مظلوم بود و داشت برای یه دختر گریه میکرد .
با دیدنش تو اون حالت قلبم برای یه لحظه همه چی رو فراموش کرد و بغلش کردم اونم محکم تو بغلم کرد ولی باز هم داشت گریه میکرد
تهیونگ :بابت همه چیز و همه کارهام و حرفام خیلی معذرت میخام ات ببخشید که باهات اونقدر بدی کردم ببخشید که باعث م..ر..گ..بچمون شدم ببخشید (با گریه و لحن آروم و گرفته )
ات:با حرفاش منم باز گریم گرفت تهیونگ واقعا عوض شده ولی نمیدونم هنوز ببخشمش یا نه
ات:هیشش تهیونگ دیگه گریه نکن مثلا تو م.ا.ف.ی.ا اگه یکی بفهمه برای یه دختر داری اینطور گریه میکنی چی میگن
تهیونگ :بقیه برام مهم نیست و این که مگه من احساس ندارم (با چهره خندون و با نمک )
ات:با این حالتش خیلی کیوت شده بود برای همون صورت منم خندون شد
ات:آره حق با توئه
که تهیونگ یهو گفت
تهیونگ :ات میشه سرم رو بزارم رو پ.ا.ه.ا.ت
ات:با این حرفش تعجب کردم ولی اجازه دادم
خیلی مظلوم بود خیلی کیوت و بامزه
همینطور داشتم بهم نگاه میکردیم که تهیونگ گفت
تهیونگ:خیلی دوست دارم کیم ات لطفا ترکم نکن
ات:هیچ حرفی نزدم و همینطور تو چشمام نگاه کردم
بعد از مدتی تهیونگ خوابیدم منم هی موهاشو ن.و.ا.ز.ش میکردم بعد از مدتی منم خوابیدم
ات:وقتی بیدار شدم رو ی یه تخت بودم و تهیونگ هم کنارم بود پاشدم و از پنجره اتاق به بیرون نگاه کردم هوا خیلی تاریک بود معلومه شب بود ولی یه چیز مشخص بود ما تو شهر نبودیم وسط یه جنگل بودیم رفتم آروم تهیونگ رو بیدار کردم وقتی کمی بیدار شدم ازش پرسیدم
ات:تهیونگ اینجا کجاست ما الان دقیقا کجاییم
تهیونگ :ما الان تو یه کلبه چوبی هستیم که مخفی گاه منه هروقت دلم بگیره میام اینجا چون از شهر خیلی دوره و کسی دسترسی به اینجا نداره
ات:حالا چرا اومدیم اینجا چرا نرفتیم خونه
تهیونگ :چون ترسیدم بازم فرار کنی بری پیش مامان و بابات ولی اینجا جز من و تو دو تا نگهبان بیرون کسی نیست
ات:حالا قرارع اینجا چیکار کنیم تا کی اینجاییم
ته :تا وقتی که تو منو ببخشی و من هرکاری که برات کردم و جبران کنم
ات:هیچی نگفتم و رفتم نشستم کنارش
تهیونگ :نمیخای چیزی بگی
ات:گشنمه
که تهیونگ کیوت خندید
تهیونگ :واقعا جواب خوبی دادی
خب اینجا هر چی بخوای داریم هر چی دوست داری میتونی بپزی
ات:واقعا پس پاشو بریم
تهیونگ :کجا
ات:پاشو بریم با هم بپزیم
تهیونگ :آخ من بلد نیستم آشپزی کنم
ات:عیب ندارد بهت یاد میدم
تهیونگ :واقعا
ات:آره حالا راه بیفت
تهیونگ :باشه
و بعد دو تایی باهم رفتن آشپز خونه و تصمیم گرفتن خودشون پاستا درست کنن
۹.۱k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.