رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۳۹
#آدین
-آدین بلندشو ساعت ۱شبه..
-...
-آدین بلندشودیگه باید بریم..
-...
پتورو روی سرم انداختم و خواستم پشت بهش کنم که صداشو شنیدم
-آدین جان
-جانم..جان دلم..
سریع بلندشدم و بهش گفتم:اینجور که معلومه خانوم خیلی خوشحاله که بریم.
لبخند شیرینی زدوموی قهوایی خوش رنگش که کج گرفته بود آروم روی صورتشو پوشنده بود،روهوازد.
-تامن میرم حموم دوش بگیرم توهم لباسمو آماده کن.
به سمت حموم رفتم وبا آب سردوش گرفتم که خوابم به پره،حولمو دورکمرم بستم و از حموم خارج شدم.با دیدن نور که دست به کمرو بالبخند به لباسم که روی تخت چیده بودنگاه کردم.متوجه نگاهم به خودش شدوبه هم نگاه کرد...نگاهش روی عضلات شکمم مات موند...به سمتش رفتم...گونه هاش رنگ گرفته بود...به چشمام نگاه کرد...هردوخیره به هم موندیم غرق توچشمای هم غرق توجنگلو..غرق تو شب پرستاره...ی قدم به عقب برداشن ومنم ی قدم به جلو...انقدر ادامه دادیم که نور به دیواروخورد...دستاشو روی دیوار گڋاشت...منم بهش چسبیدم و هردو دستمو روی دیوار گذاشتم...همینطور که سرمو به گردنش نزدیک می کردم دستامو از روی شونه به قوسی کمرش کشیدم...و با ملایمت و نوازش مانند دستمو دور کمرش حلقه کردم...وسرمو به سمت گردنش بردم...لرزش بدنشو خوب حس میکردم...سرمو به سمت گوشش بردم و فوتی کردم...که دستای لرزونشو روی سینم گذاشت و هل داد که هیچ تکونی نخوردم...نوازش دستامو روی کمرش بیشتر کردم و لبامو روی گوشش چسبوندم...که دستای داغش براثر تماسمون داغ داغ شده بود روی شونم قرار گرفت...همینطور که لبم روی گوشش چسبونده بودم گفتم:
-بابت لباس...مرسی ضربان قلبم...
بعدآروم لاله گوششو بوسیدم و گفتم:دوست دارن تا ابدیت..
فاصله گرفتم وبه سمت لباسا رفتم،پیراهن سفیدموپوشیدم و مشغول بستن دکمه ها بودم که دیدم نور داره نگام میکنه لبخند شیطونی زدم و چشمکی زدم و خواستم حوله دور کمرمو باز کنم که هیی کشید و پشت بهم کرد،شلوارمو پوشیدم و سیوشرت کرم سرمرمی موتنم کردم و مثل همیشه موهامو به حالت کج تو صورتم ریختم.به سمت نور رفتم و دستشو گرفتم وبه سمت حال رفتیم.
بابا درحال کارکردن با تبلتش بود حتما کار های شرکتو انجام می داد.آدی هم روی پای بابا خواب بود.مامان هم...نچ نیست معلوم نیس کجاست.
-بابا!مامان کجاست؟
-داره آماده میشع.
دربازشد و اورانگوتانی به نام اشکان واردشد وبلندگفت:
-درود بر همگی.آدرینای بیچاره که خواب بود از خواب میپره وباحرص میگه:
-چه خبرته سر اوردی...اورانگوتان گودزیلا..
اشکان:مرسی دخترخاله نظر لطفته فقط ی اسفند برام دودکن.
آدرینا:چی؟من دستای نازنینمو واسه ی تو نمی سوزونم.
وبعد سرشو باز روی پای بابا گذاشت خوابید و اشکان هم اداشو در اوردوبه دستاش اشاره کردکه دستای نازنینمو واسه تو نمی سوزونم...خوابم گرفته بود به سمت مبل رفتم ونشستم.صدای خاله آرام اومد که گفت:
-سلام..آماده این بریم یا باز مثل همیشه؟
من وبابا:مثل همیشه..
خاله آرام:آرزو...آرزو..بیادیگه مگه میخوای بری مهمونی..
ماما آرزو از پله ها پایین اومد و با عصبانیت گفت:
-وا چته آرام میام دیگه..نزاشتی خوب آماده شم..
خاله آرام:ارشیا جان هنوز تو ماشینه منتظر ماست...بیا دیگه خواهری
حرف آخرشو با ملایمت و مهربونی گفت که مامان آروم شدوچیزی نگفت.خیلی عشق بین خاله و عمو ارشیا رو دوست دارم چون همو میپرستن به هم از عزیز و حان وگل کمتر نمیگن،دلم میخواد نورهم ی روزی مثل موقعی که بیدارم کرده بود کلمه جانو به اسمم اضافه کنه مثل خاله هیچ وقت ندیدم به اسم عمو جان اضافه نکرده باشه.
اشکان:آدین جونم فراری خوشگلتو بهم میدی؟
قیافشو شبیه بچه ها کرد،یکی توسرش زدم و گفتم:
-خا باشه فقط قیافتو اینجوری نکن.
اشکان:چشم عشقم...الهی قربونت برم عشقم..
-کوفت عشقم
رفتم بیرون تا هوا به سرم بخوره واین خواب لعنتی به پره ...
«هے زشتو»سرمو برگردوندم و آرازو دیدم.
-سلام..خودتی،پسربه این جذابی چش نداری نگاه نکن چرا بهم توهین می کنی..
آراز:خخخ..باشع عشقم جوش نزن..عــشـقم
-اوففففففف شما دوتا داداش آدم نمیشین..
بابا:دینگ دینگ مسافران گرامی پیش به سوی شمال.
بابا اینا با ماشین عمواینا میومدن،آراز هم آدرینا که خواب بود وبغل کردو سوار ماشی آئودیش کرد،اشکان هم همینطورکه به آدرینا و آراز خیره بودسوار ماشین شد،منو نور هم سوار بنزم شدیم.
-نور..اگه خوابت میاد بخواب.
-باشه..آدین حواست باشع راهو گم نکنی.
-چشم جنگلی خودم.
به ساعت نگاه کردم ۲ نیم شب بود...خواب داشت خلم می کرد..یهوحس کردم دارم همه جا روتار میبیتم...دستی به چشمام کشیدم...چشام باز بسته شد...نه نه باید حواسم موجمع کنم...دوباره همه چیو تار دیدم...انگار هیچی نمی دیدم...متوجه نشدم خط سفید جاده نشدم ...متوجه صدای بوق ماشینا...چراغ های قرمزوسفید نشدم...فقط...متوجه صدای جیغ کسی که براش
پارت۳۹
#آدین
-آدین بلندشو ساعت ۱شبه..
-...
-آدین بلندشودیگه باید بریم..
-...
پتورو روی سرم انداختم و خواستم پشت بهش کنم که صداشو شنیدم
-آدین جان
-جانم..جان دلم..
سریع بلندشدم و بهش گفتم:اینجور که معلومه خانوم خیلی خوشحاله که بریم.
لبخند شیرینی زدوموی قهوایی خوش رنگش که کج گرفته بود آروم روی صورتشو پوشنده بود،روهوازد.
-تامن میرم حموم دوش بگیرم توهم لباسمو آماده کن.
به سمت حموم رفتم وبا آب سردوش گرفتم که خوابم به پره،حولمو دورکمرم بستم و از حموم خارج شدم.با دیدن نور که دست به کمرو بالبخند به لباسم که روی تخت چیده بودنگاه کردم.متوجه نگاهم به خودش شدوبه هم نگاه کرد...نگاهش روی عضلات شکمم مات موند...به سمتش رفتم...گونه هاش رنگ گرفته بود...به چشمام نگاه کرد...هردوخیره به هم موندیم غرق توچشمای هم غرق توجنگلو..غرق تو شب پرستاره...ی قدم به عقب برداشن ومنم ی قدم به جلو...انقدر ادامه دادیم که نور به دیواروخورد...دستاشو روی دیوار گڋاشت...منم بهش چسبیدم و هردو دستمو روی دیوار گذاشتم...همینطور که سرمو به گردنش نزدیک می کردم دستامو از روی شونه به قوسی کمرش کشیدم...و با ملایمت و نوازش مانند دستمو دور کمرش حلقه کردم...وسرمو به سمت گردنش بردم...لرزش بدنشو خوب حس میکردم...سرمو به سمت گوشش بردم و فوتی کردم...که دستای لرزونشو روی سینم گذاشت و هل داد که هیچ تکونی نخوردم...نوازش دستامو روی کمرش بیشتر کردم و لبامو روی گوشش چسبوندم...که دستای داغش براثر تماسمون داغ داغ شده بود روی شونم قرار گرفت...همینطور که لبم روی گوشش چسبونده بودم گفتم:
-بابت لباس...مرسی ضربان قلبم...
بعدآروم لاله گوششو بوسیدم و گفتم:دوست دارن تا ابدیت..
فاصله گرفتم وبه سمت لباسا رفتم،پیراهن سفیدموپوشیدم و مشغول بستن دکمه ها بودم که دیدم نور داره نگام میکنه لبخند شیطونی زدم و چشمکی زدم و خواستم حوله دور کمرمو باز کنم که هیی کشید و پشت بهم کرد،شلوارمو پوشیدم و سیوشرت کرم سرمرمی موتنم کردم و مثل همیشه موهامو به حالت کج تو صورتم ریختم.به سمت نور رفتم و دستشو گرفتم وبه سمت حال رفتیم.
بابا درحال کارکردن با تبلتش بود حتما کار های شرکتو انجام می داد.آدی هم روی پای بابا خواب بود.مامان هم...نچ نیست معلوم نیس کجاست.
-بابا!مامان کجاست؟
-داره آماده میشع.
دربازشد و اورانگوتانی به نام اشکان واردشد وبلندگفت:
-درود بر همگی.آدرینای بیچاره که خواب بود از خواب میپره وباحرص میگه:
-چه خبرته سر اوردی...اورانگوتان گودزیلا..
اشکان:مرسی دخترخاله نظر لطفته فقط ی اسفند برام دودکن.
آدرینا:چی؟من دستای نازنینمو واسه ی تو نمی سوزونم.
وبعد سرشو باز روی پای بابا گذاشت خوابید و اشکان هم اداشو در اوردوبه دستاش اشاره کردکه دستای نازنینمو واسه تو نمی سوزونم...خوابم گرفته بود به سمت مبل رفتم ونشستم.صدای خاله آرام اومد که گفت:
-سلام..آماده این بریم یا باز مثل همیشه؟
من وبابا:مثل همیشه..
خاله آرام:آرزو...آرزو..بیادیگه مگه میخوای بری مهمونی..
ماما آرزو از پله ها پایین اومد و با عصبانیت گفت:
-وا چته آرام میام دیگه..نزاشتی خوب آماده شم..
خاله آرام:ارشیا جان هنوز تو ماشینه منتظر ماست...بیا دیگه خواهری
حرف آخرشو با ملایمت و مهربونی گفت که مامان آروم شدوچیزی نگفت.خیلی عشق بین خاله و عمو ارشیا رو دوست دارم چون همو میپرستن به هم از عزیز و حان وگل کمتر نمیگن،دلم میخواد نورهم ی روزی مثل موقعی که بیدارم کرده بود کلمه جانو به اسمم اضافه کنه مثل خاله هیچ وقت ندیدم به اسم عمو جان اضافه نکرده باشه.
اشکان:آدین جونم فراری خوشگلتو بهم میدی؟
قیافشو شبیه بچه ها کرد،یکی توسرش زدم و گفتم:
-خا باشه فقط قیافتو اینجوری نکن.
اشکان:چشم عشقم...الهی قربونت برم عشقم..
-کوفت عشقم
رفتم بیرون تا هوا به سرم بخوره واین خواب لعنتی به پره ...
«هے زشتو»سرمو برگردوندم و آرازو دیدم.
-سلام..خودتی،پسربه این جذابی چش نداری نگاه نکن چرا بهم توهین می کنی..
آراز:خخخ..باشع عشقم جوش نزن..عــشـقم
-اوففففففف شما دوتا داداش آدم نمیشین..
بابا:دینگ دینگ مسافران گرامی پیش به سوی شمال.
بابا اینا با ماشین عمواینا میومدن،آراز هم آدرینا که خواب بود وبغل کردو سوار ماشی آئودیش کرد،اشکان هم همینطورکه به آدرینا و آراز خیره بودسوار ماشین شد،منو نور هم سوار بنزم شدیم.
-نور..اگه خوابت میاد بخواب.
-باشه..آدین حواست باشع راهو گم نکنی.
-چشم جنگلی خودم.
به ساعت نگاه کردم ۲ نیم شب بود...خواب داشت خلم می کرد..یهوحس کردم دارم همه جا روتار میبیتم...دستی به چشمام کشیدم...چشام باز بسته شد...نه نه باید حواسم موجمع کنم...دوباره همه چیو تار دیدم...انگار هیچی نمی دیدم...متوجه نشدم خط سفید جاده نشدم ...متوجه صدای بوق ماشینا...چراغ های قرمزوسفید نشدم...فقط...متوجه صدای جیغ کسی که براش
۹.۰k
۱۵ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.