رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۴۱
به تنه ماشین تکیه دادم و به آسمون شب خیره شده بودم تا به خورشید خانوم اجازه بده آسمونو روشن کنه...تای روز جدید شروع شه..ی روز پر از عشق....
کنارم ایستاد..دستمو دور شونش حلقه کردم ..سرشو آروم روی شونم گڋاشت و اونم منتظر به آسمون چشم دوخته بود...
لبخند رو لبامون اومد خورشید خانوم طلوع کرده بودو میخواست امروزو پر از عشق کنه...
نور:آدین
-جان آدین
به سمتش برگشتم...روبه روی هم قرار گرفته بودم..فاصله زیادی نداشتم...ی سمت صورتمون نور خورشید میتابید...و ی سمت صورتمون سایه افتاده بود...تو چشماش اشتیاق،استرس و نگرانی جار میزد ولی ی چیزی تو چشماش برق میزد و اونم..نمی تونستم معنی کنم...رو لباش لبخند اومد...
نور:آ..آدین..
-جانم..
نفس عمیقی کشیدودوباره وگفت:
-آدین
-جان آدین..بگو عزیزم..آدینو نصف جون کردی..چیزی شده..
-آدین..
#نور
-آدین دوست دارم
نشنید...صدامو نشنید...حرفی که زدمو نشنید...دوست دارمو نشنید...حرفی که اگه متوجه میشد الان دنیا رو ازاین رو به اون رو میکردو نشنید...چون ی کامیون بزرگ رد شد وصدای بدی داشت نتونست احساس ابزارتمو بشنوه...خدایا آخه حتما الان باید ی کامیون به اون بزرگیو بفرستی اخه نمی بینی دارم احساس ابزارات میکنم...
آدین:نور..عزیزم..ی چیزی میخواستی بگی؟
-هیچی..
-هیچی؟؟
-ن..نه...یعنی فراموش کردم...
-باشع هروقت یادت اومد حتما بهم میگی.
یادم بیاد..هیچ وقت یاد اوردنی نیس...چون تو قلبم هک شده اون سه کلمه..
آدین همینطور که به خورشید درخشان خیره شده بود گفت:
-نور...اگه ی روزی عاشقم شدی قول بده این کارو رو انجام بدی؟
نباید ی مو از سرت کم شه!
حق نداری اخم کنی،همیشه باید بخندی!
اجازه ناراحت شدن نداری!
باید خیلی مواظب خودت باشی.فهمیدی؟
حق مریض شدن نداری.باشه؟
حق نداری اشکای مرواریدی تو بریزی!
نباید به چشم کسی جز من نگاه کنی!باشه؟
بایدصدای خنده هاتو همیشه باید بشنم!
فقط باید واسه من ناز کنی!
فقط باید واسه من معصومیت خرج کنی!
فقط باید واسه من شیطون شی!
فقط باید واسه من گونه هات سرخ بشه!
فقط باید واسه من باشے!
«خدایا ازت ممنونم که آدینو برام از آسمونت فرستادی»
توی راه بودیم و من به حرفای آقام فکرمیکردم...آقام چه کلمه عجیبیه و چه زیباست...و چه زیباست این میم آخر «آقام»
شاید این کلمه واسه خیلی ها مزخرف و مسخره باشه ولی اگه این کلمه رو واسه کسی که عاشقشی به کار ببریی انگار میشه شیرین تر از هرچی...
آدین:خوب خانومی..بریم دور بزنیم یا بریم ویلا..
-دوست دارم دور بزنم ولی بریم ویلا نگرانمون شدن..
-باشه خانوم خودم
خانوم خودم یعنی من واسه اونم..وچه قدر سخته ی عاشق با شنیدن ی کلمه عاشقانه قلبشو حس نکنه از ضربان های بی پایانش...
وارد ویلا شدیم..ی ویلای بزرگ که پشت ویلا دوسمت داشت یک سمت به باغ مرتب بود ی سمتش میرفت سمت ساحل شخصی..آدین در زد و آراز درو باز کرد و با عصبانیت یقه آدینو گرفتو گفت:
-کجا بودی لعنتی نمیگی اینجا کسای هستن که نگرانت میشن عوضی..
آدین:آراز...وایسا آروم باش..
آراز بلند دادزدو گفت:چیو آروم باشم احمق میدونی دیشب مردیمو زنده شدیم وقتی دیدیم نیستی..
خیلی ترسیدم دستو پاهام شروع به لرزیدن کردیهو همه بیرون اومد مامان آرزو تا منو دید سریع بغلم کرد و زد زیر گریه...
مامان آرزو:کجا بودی؟ عزیزم..کجا بودی؟..مردمو زنده شدم..
بابا آرش با آرامش گفت:کجا بودین آدین؟
آراز:آدین حرف بزن..
آدین با داد گفت:باشه باشه...نزدیک بود تصادف کنم خوابم گرفته بود یهو حواسم به خط نبود که ردش کردم خدا رحم کرد که ماشینو هدایت کردم وگرنه الان اون دنیا بودم..
مامان آرزو رو زمین یهو نشست و شروع به گریه کرد آدرینا هم بغلش کرد...خاله آرام هم ی دستشو از روی شک روی دهنش گڋاشته بود و عمو ارشیا دستشو دور شونش حلقه کرده بود و باهاش آروم صحبت میکرد...بابا آرش هم با نگرانی به تک پسرو عروسش نگاه میکرد...
آراز:الان باید..
آدین با خنده پرید سر حرفشو گفت:
-ی مشت آرازی بزنم که بادمجون زیر چشم بگیری.
آراز بغلش کردو یکی محکم به پشتش زدوگفت:
-اسکی نروبی شخصیت...
بی شخصیت خودتی،پشتش درد اومدیعنی؟؟
بابا آرش بغلم کردوگفت:
-حالت خوبه عزیزم چیزیت که نشده خدایی نکرده..
-نه باباجون خوبم خداروشکر فرمونو هدایت کردیم...
مامان آرزو:بغلم نکن پسری الدنگ میدونی دیشب چی کشیدم!بغلم نکن نه..نه..آدین...میگم بغلم نکن..الان باید انقدر بزنمت که بفهمی من مادروبی خبر نزاری پسری بیشعور..
توجهم به آدینو مامان آرزو جلب شد،آدین میخواست با بغل کردن از دل مامانش دراره.
آدین:مامانم..چشم من الدنگ..اصلا بیا سیاهو کبودم کن ولی بغلم کن دیگه
مامان آرزو سریع آدینو بغل کرد وبوسش میداد و قربون صدقش میرفت و وسعت هر قربون صدقش ی فوش میداد که چرا انقدر نگرانمون کردین..
چقدر خوبه آدین همچین خ
پارت۴۱
به تنه ماشین تکیه دادم و به آسمون شب خیره شده بودم تا به خورشید خانوم اجازه بده آسمونو روشن کنه...تای روز جدید شروع شه..ی روز پر از عشق....
کنارم ایستاد..دستمو دور شونش حلقه کردم ..سرشو آروم روی شونم گڋاشت و اونم منتظر به آسمون چشم دوخته بود...
لبخند رو لبامون اومد خورشید خانوم طلوع کرده بودو میخواست امروزو پر از عشق کنه...
نور:آدین
-جان آدین
به سمتش برگشتم...روبه روی هم قرار گرفته بودم..فاصله زیادی نداشتم...ی سمت صورتمون نور خورشید میتابید...و ی سمت صورتمون سایه افتاده بود...تو چشماش اشتیاق،استرس و نگرانی جار میزد ولی ی چیزی تو چشماش برق میزد و اونم..نمی تونستم معنی کنم...رو لباش لبخند اومد...
نور:آ..آدین..
-جانم..
نفس عمیقی کشیدودوباره وگفت:
-آدین
-جان آدین..بگو عزیزم..آدینو نصف جون کردی..چیزی شده..
-آدین..
#نور
-آدین دوست دارم
نشنید...صدامو نشنید...حرفی که زدمو نشنید...دوست دارمو نشنید...حرفی که اگه متوجه میشد الان دنیا رو ازاین رو به اون رو میکردو نشنید...چون ی کامیون بزرگ رد شد وصدای بدی داشت نتونست احساس ابزارتمو بشنوه...خدایا آخه حتما الان باید ی کامیون به اون بزرگیو بفرستی اخه نمی بینی دارم احساس ابزارات میکنم...
آدین:نور..عزیزم..ی چیزی میخواستی بگی؟
-هیچی..
-هیچی؟؟
-ن..نه...یعنی فراموش کردم...
-باشع هروقت یادت اومد حتما بهم میگی.
یادم بیاد..هیچ وقت یاد اوردنی نیس...چون تو قلبم هک شده اون سه کلمه..
آدین همینطور که به خورشید درخشان خیره شده بود گفت:
-نور...اگه ی روزی عاشقم شدی قول بده این کارو رو انجام بدی؟
نباید ی مو از سرت کم شه!
حق نداری اخم کنی،همیشه باید بخندی!
اجازه ناراحت شدن نداری!
باید خیلی مواظب خودت باشی.فهمیدی؟
حق مریض شدن نداری.باشه؟
حق نداری اشکای مرواریدی تو بریزی!
نباید به چشم کسی جز من نگاه کنی!باشه؟
بایدصدای خنده هاتو همیشه باید بشنم!
فقط باید واسه من ناز کنی!
فقط باید واسه من معصومیت خرج کنی!
فقط باید واسه من شیطون شی!
فقط باید واسه من گونه هات سرخ بشه!
فقط باید واسه من باشے!
«خدایا ازت ممنونم که آدینو برام از آسمونت فرستادی»
توی راه بودیم و من به حرفای آقام فکرمیکردم...آقام چه کلمه عجیبیه و چه زیباست...و چه زیباست این میم آخر «آقام»
شاید این کلمه واسه خیلی ها مزخرف و مسخره باشه ولی اگه این کلمه رو واسه کسی که عاشقشی به کار ببریی انگار میشه شیرین تر از هرچی...
آدین:خوب خانومی..بریم دور بزنیم یا بریم ویلا..
-دوست دارم دور بزنم ولی بریم ویلا نگرانمون شدن..
-باشه خانوم خودم
خانوم خودم یعنی من واسه اونم..وچه قدر سخته ی عاشق با شنیدن ی کلمه عاشقانه قلبشو حس نکنه از ضربان های بی پایانش...
وارد ویلا شدیم..ی ویلای بزرگ که پشت ویلا دوسمت داشت یک سمت به باغ مرتب بود ی سمتش میرفت سمت ساحل شخصی..آدین در زد و آراز درو باز کرد و با عصبانیت یقه آدینو گرفتو گفت:
-کجا بودی لعنتی نمیگی اینجا کسای هستن که نگرانت میشن عوضی..
آدین:آراز...وایسا آروم باش..
آراز بلند دادزدو گفت:چیو آروم باشم احمق میدونی دیشب مردیمو زنده شدیم وقتی دیدیم نیستی..
خیلی ترسیدم دستو پاهام شروع به لرزیدن کردیهو همه بیرون اومد مامان آرزو تا منو دید سریع بغلم کرد و زد زیر گریه...
مامان آرزو:کجا بودی؟ عزیزم..کجا بودی؟..مردمو زنده شدم..
بابا آرش با آرامش گفت:کجا بودین آدین؟
آراز:آدین حرف بزن..
آدین با داد گفت:باشه باشه...نزدیک بود تصادف کنم خوابم گرفته بود یهو حواسم به خط نبود که ردش کردم خدا رحم کرد که ماشینو هدایت کردم وگرنه الان اون دنیا بودم..
مامان آرزو رو زمین یهو نشست و شروع به گریه کرد آدرینا هم بغلش کرد...خاله آرام هم ی دستشو از روی شک روی دهنش گڋاشته بود و عمو ارشیا دستشو دور شونش حلقه کرده بود و باهاش آروم صحبت میکرد...بابا آرش هم با نگرانی به تک پسرو عروسش نگاه میکرد...
آراز:الان باید..
آدین با خنده پرید سر حرفشو گفت:
-ی مشت آرازی بزنم که بادمجون زیر چشم بگیری.
آراز بغلش کردو یکی محکم به پشتش زدوگفت:
-اسکی نروبی شخصیت...
بی شخصیت خودتی،پشتش درد اومدیعنی؟؟
بابا آرش بغلم کردوگفت:
-حالت خوبه عزیزم چیزیت که نشده خدایی نکرده..
-نه باباجون خوبم خداروشکر فرمونو هدایت کردیم...
مامان آرزو:بغلم نکن پسری الدنگ میدونی دیشب چی کشیدم!بغلم نکن نه..نه..آدین...میگم بغلم نکن..الان باید انقدر بزنمت که بفهمی من مادروبی خبر نزاری پسری بیشعور..
توجهم به آدینو مامان آرزو جلب شد،آدین میخواست با بغل کردن از دل مامانش دراره.
آدین:مامانم..چشم من الدنگ..اصلا بیا سیاهو کبودم کن ولی بغلم کن دیگه
مامان آرزو سریع آدینو بغل کرد وبوسش میداد و قربون صدقش میرفت و وسعت هر قربون صدقش ی فوش میداد که چرا انقدر نگرانمون کردین..
چقدر خوبه آدین همچین خ
۲۱.۳k
۱۶ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.