ترس شیرین pt
ترس شیرین pt 30
دستی توی موهاش کشید جدیدا بلند شده بودن و دلش برای کوتاه کردنشون باهاش یاری نمیکرد. دستشو که رها کرد دوباره به همون حالت شلخته روی چشم هاش ریختن حتی ابریشم هاشم میخواستن چشم هاشو پنهان کنند.
در حال انتخاب بود که صدای متعجب آشنایی رو شنید
√هانا ؟!
سرش با کمی مکث برگشت و به صورت گرفته و داغون هیون وو برخورد کرد.
+هیون؟!
صدای گرفته و خش دارش لبخند تلخی روی لب های مرد بزرگ تر کاشت که فقط خودش میدونست چقدر نگرانی پشتشه دقیقا بعد از اون شبی که تو بار گذاشتش و رفت
√بیا باهم حرف بزنیم
هیون وو با سرش به خروجی اشاره کردو هانا هیچ حرفی برای مخالفت به زبون نیاورد.
پلاستیک توی دستش رو جابه جا کرد و سعی کرد با پاهاش سنگی که جلوش بود رو تکون بده و به این فکر کنه الان کورو چقدر دلتنگش شده....
√این روزا چیکاره ای؟
+کار سختی میکنم بهش میگن زندگی
جواب هانا سنگین بود و دندان شکن به طوری که لبخند هیون رو درجا خاموش کرد و صداش توی گلوش خفه شد.
خورشید داشت غروب میکرد و رنگ سرخی روی اسمون میپاشید، رنگی که هر دو به خوبی باهاش آشنایی داشتن
+تو... حالت خوبه؟
هیون سرشو برای تایید تکون دادو وقتی دید دختر زیادی سرش با بازی کردن با سنگ شلوغه جوابش رو داد
√اره.
پس نگرانش بود همیشه که حالش برای دختر مهم بود براش کافی بود.
√هانا
با شنیدن اسمش پاهاش بی حرکت سرجاشون خشک شدن و صدای خسته هیون به گوش رسید
دستی توی موهاش کشید جدیدا بلند شده بودن و دلش برای کوتاه کردنشون باهاش یاری نمیکرد. دستشو که رها کرد دوباره به همون حالت شلخته روی چشم هاش ریختن حتی ابریشم هاشم میخواستن چشم هاشو پنهان کنند.
در حال انتخاب بود که صدای متعجب آشنایی رو شنید
√هانا ؟!
سرش با کمی مکث برگشت و به صورت گرفته و داغون هیون وو برخورد کرد.
+هیون؟!
صدای گرفته و خش دارش لبخند تلخی روی لب های مرد بزرگ تر کاشت که فقط خودش میدونست چقدر نگرانی پشتشه دقیقا بعد از اون شبی که تو بار گذاشتش و رفت
√بیا باهم حرف بزنیم
هیون وو با سرش به خروجی اشاره کردو هانا هیچ حرفی برای مخالفت به زبون نیاورد.
پلاستیک توی دستش رو جابه جا کرد و سعی کرد با پاهاش سنگی که جلوش بود رو تکون بده و به این فکر کنه الان کورو چقدر دلتنگش شده....
√این روزا چیکاره ای؟
+کار سختی میکنم بهش میگن زندگی
جواب هانا سنگین بود و دندان شکن به طوری که لبخند هیون رو درجا خاموش کرد و صداش توی گلوش خفه شد.
خورشید داشت غروب میکرد و رنگ سرخی روی اسمون میپاشید، رنگی که هر دو به خوبی باهاش آشنایی داشتن
+تو... حالت خوبه؟
هیون سرشو برای تایید تکون دادو وقتی دید دختر زیادی سرش با بازی کردن با سنگ شلوغه جوابش رو داد
√اره.
پس نگرانش بود همیشه که حالش برای دختر مهم بود براش کافی بود.
√هانا
با شنیدن اسمش پاهاش بی حرکت سرجاشون خشک شدن و صدای خسته هیون به گوش رسید
- ۵.۲k
- ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط