ترس شیرین pt
ترس شیرین pt31
√ببین.... میدونم رفتم درست زمانی که بیشتر از همیشه بهم نیاز داشتید درست نبود اما یه چیزی اینجا...
دستشو روی قلبش گذاشت و لب زد
√درست اینجا درد میکرد نفس کشیدن سخت بود وقتی میدونستم کسی که میخواستم هم نفسم باشه منو نمیخواد. چیزی درون هانا فروریخت و ناخوداگاه به این فکر کرد که تهیونگم همچین حسی داشت؟
√پس رفتم تا یه شروع جدید داشته باشم رفتم تا زندگی بدون تورو یاد بگیرم سخت بود ولی بعد عادت شد حالا اینجام پس ازت خواهش میکنم...
دست دختر رو که کاملا توی جهان دیگه ای بود گرفت و هانا لحظه ای به خودش لرزید و چشمهاش توی نگاه غم دار مرد افتاد چقدر نگاهش التماسش میکرد و گوش های دختر کر شده بود.
√خواهش میکنم بذار کنارت باشم نه به عنوان کسی که زمانی عاشقت بود بلکه به عنوان رفیق قدیمیت بذار کنارت باشم هانا لطفا.
دختر لحظه ای دچار لرزش شد احساس میکرد گوش هاش چیزی بعد از قسمت عادت شدن نبودنش نشنیده اگر اون هم به نبودش عادت میکرد چی؟ ترسید نمیخواست ولی ترسید. با تصور ندیدن اون رزای مشکی و چشم هایی که سال ها حرف داشتن به اعماق سقوط کرد و دست و پا زد برای نجات یافتن که صدای هیون این عمل رو انجام داد
√هانا؟
ناگهان هانا به خودش اومد و از بین مههایی که ذهنش رو گرفته بود و خفش کرده بود سر درآورد تازه به این حقیقت که چقدر از نبود مرد بدش میاد رسید.
دستش رو از بین دستای هیون وو بیرون کشید و لب باز کرد صداش برای تفکراتش زیادی خش دار شده بود اما هنوز محکم بود.
+گوش کن میدونم چقدر دوست داری همه چیز مثل گذشته بشه اما نه من دیگه هانا گذشتم نه تو هیون وو که میشناختم برگشتن به اون دوران فقط هممون رو درگیر تر میکنه و زخمهای من و جیمین هنوز تازست نمیگم نمیخوام دیگه ببینمت اما دیدنت دردی از من دوا نمیکنه.
با دیدن چهره مغموم مرد نفسی کشید و با لبخند کوچیکی آخرین حرفاش رو به زبون آورد
+پس بیا راهمون رو جدا کنیم و بذاریم فقط خاطرات خوبمون باقی بمونه.
هیون دستاش رو پایین انداخت و به صحنه غروب روبه روش خیره شد پسر تصمیمش رو گرفته بود و اون نمیتونست عوضش کنه چیزی رو توی چشم هاش دید که تانیم ساعت پیش وجود نداشت ، شاید ذره ای امید.
شاید این غروبی برای هانا و شروعی جدید برای 1 مرحله جدیدش بود که خودش پایه گذاریش کرده بود.
√ببین.... میدونم رفتم درست زمانی که بیشتر از همیشه بهم نیاز داشتید درست نبود اما یه چیزی اینجا...
دستشو روی قلبش گذاشت و لب زد
√درست اینجا درد میکرد نفس کشیدن سخت بود وقتی میدونستم کسی که میخواستم هم نفسم باشه منو نمیخواد. چیزی درون هانا فروریخت و ناخوداگاه به این فکر کرد که تهیونگم همچین حسی داشت؟
√پس رفتم تا یه شروع جدید داشته باشم رفتم تا زندگی بدون تورو یاد بگیرم سخت بود ولی بعد عادت شد حالا اینجام پس ازت خواهش میکنم...
دست دختر رو که کاملا توی جهان دیگه ای بود گرفت و هانا لحظه ای به خودش لرزید و چشمهاش توی نگاه غم دار مرد افتاد چقدر نگاهش التماسش میکرد و گوش های دختر کر شده بود.
√خواهش میکنم بذار کنارت باشم نه به عنوان کسی که زمانی عاشقت بود بلکه به عنوان رفیق قدیمیت بذار کنارت باشم هانا لطفا.
دختر لحظه ای دچار لرزش شد احساس میکرد گوش هاش چیزی بعد از قسمت عادت شدن نبودنش نشنیده اگر اون هم به نبودش عادت میکرد چی؟ ترسید نمیخواست ولی ترسید. با تصور ندیدن اون رزای مشکی و چشم هایی که سال ها حرف داشتن به اعماق سقوط کرد و دست و پا زد برای نجات یافتن که صدای هیون این عمل رو انجام داد
√هانا؟
ناگهان هانا به خودش اومد و از بین مههایی که ذهنش رو گرفته بود و خفش کرده بود سر درآورد تازه به این حقیقت که چقدر از نبود مرد بدش میاد رسید.
دستش رو از بین دستای هیون وو بیرون کشید و لب باز کرد صداش برای تفکراتش زیادی خش دار شده بود اما هنوز محکم بود.
+گوش کن میدونم چقدر دوست داری همه چیز مثل گذشته بشه اما نه من دیگه هانا گذشتم نه تو هیون وو که میشناختم برگشتن به اون دوران فقط هممون رو درگیر تر میکنه و زخمهای من و جیمین هنوز تازست نمیگم نمیخوام دیگه ببینمت اما دیدنت دردی از من دوا نمیکنه.
با دیدن چهره مغموم مرد نفسی کشید و با لبخند کوچیکی آخرین حرفاش رو به زبون آورد
+پس بیا راهمون رو جدا کنیم و بذاریم فقط خاطرات خوبمون باقی بمونه.
هیون دستاش رو پایین انداخت و به صحنه غروب روبه روش خیره شد پسر تصمیمش رو گرفته بود و اون نمیتونست عوضش کنه چیزی رو توی چشم هاش دید که تانیم ساعت پیش وجود نداشت ، شاید ذره ای امید.
شاید این غروبی برای هانا و شروعی جدید برای 1 مرحله جدیدش بود که خودش پایه گذاریش کرده بود.
- ۵.۵k
- ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط