پارت : 53
پارت : 53
_ 8 سال بعد _
بارام ویو :
از اون شب لعنتی تا الان 8 سال میگذره
و من الان با جک ازدواج کردم
شاید الان با خودتون بگید که
جک عاشقمه و برام میمیره
ولی اینطور نیست!
من بعد از ازدواج با اون لعنتی رسما شدم بردش
هر روز منو زیره مشت و لگد میگیره
و تا الان چند بار سعی کرده که بهم تج*اوز کنه
ولی من با خودم اسپری بی هوش کننده دارم و هر سری که نزدیکم میشه با اون بی هوشش میکنم
البته بعد از اینکه به هوش بیاد تا حده مرگ میزنتم ولی خب ارزششو داره
راستی شاید الان براتون سوال پیش بیاد که بچم چی شده
راستش وقتی که از پله ها افتادم اون مرد
خخخ باور کردین؟ 😔🤌😂
خب در واقع باید بگم اون یه بچه نبود دوتا بچه بود
دوتا پسر بودن که اسماشون
جی هو ، و جی یو ، عه
و جی هو یک ساعت از جی یو بزرگتره
داشتم حیاط عمارت جک رو تمیز میکردم که دیدم جی یو داره بدو بدو میاد سمتم
جی یو : هه هه اوما هه ( مثلا داره نفس نفس میزنه 🗿)
بارام : چـ چی شده جی یو؟
جی یو : اوما هق هق عمو جک داره جی هو رو میزنه هق
بارام : چـ چی؟
بارام : جی یو جی هو کجاست؟
جی یو :هق داخله اتاقه هق عمو جک
« جی یو که اینو گفت سریع دویدم سمته اتاقه جک که تا نزدیکش شدم دیدم داره از داخلش صدای جیغ و گریه جی هو میاد
سریع رفتم و درو باز کردم که دیدم جک داره با کمر بند جی هو رو میزنه
سریع رفتم و جی هو رو بغل کردم که کمر بندا بجای اینکه به اون بخورن به من بخورن
که همون لحظه صدای داده جک کله اتاق رو برداشت»
جک : برو گمشو کنار هرزه من باید اینو ادم کنم
بارام : لطفا کاری به جی هو نداشته باش به جاش منو مجازات کن
جک : دیگه نمیخواد
جک : میونگ
میونگ : بله اقا؟
جک : بیا این هرزه و بچه هاشو بنداز داخله اون اتاق و تا فردا بهشون نه اب بده و نه غذا
میونگ : چشم اقا
_ 8 سال بعد _
بارام ویو :
از اون شب لعنتی تا الان 8 سال میگذره
و من الان با جک ازدواج کردم
شاید الان با خودتون بگید که
جک عاشقمه و برام میمیره
ولی اینطور نیست!
من بعد از ازدواج با اون لعنتی رسما شدم بردش
هر روز منو زیره مشت و لگد میگیره
و تا الان چند بار سعی کرده که بهم تج*اوز کنه
ولی من با خودم اسپری بی هوش کننده دارم و هر سری که نزدیکم میشه با اون بی هوشش میکنم
البته بعد از اینکه به هوش بیاد تا حده مرگ میزنتم ولی خب ارزششو داره
راستی شاید الان براتون سوال پیش بیاد که بچم چی شده
راستش وقتی که از پله ها افتادم اون مرد
خخخ باور کردین؟ 😔🤌😂
خب در واقع باید بگم اون یه بچه نبود دوتا بچه بود
دوتا پسر بودن که اسماشون
جی هو ، و جی یو ، عه
و جی هو یک ساعت از جی یو بزرگتره
داشتم حیاط عمارت جک رو تمیز میکردم که دیدم جی یو داره بدو بدو میاد سمتم
جی یو : هه هه اوما هه ( مثلا داره نفس نفس میزنه 🗿)
بارام : چـ چی شده جی یو؟
جی یو : اوما هق هق عمو جک داره جی هو رو میزنه هق
بارام : چـ چی؟
بارام : جی یو جی هو کجاست؟
جی یو :هق داخله اتاقه هق عمو جک
« جی یو که اینو گفت سریع دویدم سمته اتاقه جک که تا نزدیکش شدم دیدم داره از داخلش صدای جیغ و گریه جی هو میاد
سریع رفتم و درو باز کردم که دیدم جک داره با کمر بند جی هو رو میزنه
سریع رفتم و جی هو رو بغل کردم که کمر بندا بجای اینکه به اون بخورن به من بخورن
که همون لحظه صدای داده جک کله اتاق رو برداشت»
جک : برو گمشو کنار هرزه من باید اینو ادم کنم
بارام : لطفا کاری به جی هو نداشته باش به جاش منو مجازات کن
جک : دیگه نمیخواد
جک : میونگ
میونگ : بله اقا؟
جک : بیا این هرزه و بچه هاشو بنداز داخله اون اتاق و تا فردا بهشون نه اب بده و نه غذا
میونگ : چشم اقا
۱۴.۱k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.