روح آبی
#روح آبی
#پارت۶۳
§فلش بک به گفتگوی هیا با مین لی§
_مین لی؟
_جانم؟
همونطور که مشغول کتاب خوندن بود جواب هیا رو داد
خیلی وقت بود برنامه ی گفتن این حرفا رو به مین لی داشت و بلاخره جرئتش رو جمع کرده بود
_میشه منو ببخشی؟
مین لی متعجب بهش نگاه کرد
عینکش رو کمی پایین تر تنظیم کرد
_چی؟چرا؟
هیا به زمین نگاه کرد
_تو فقط بگو که منو میبخشی
با چشمای ملتمسش به مین لی زل زد
_آم...خب...باشه
مین لی گیج و منگ بهش زل زده بود
_من...خب...ببین مین لی من و تو توی این دو ماه شناخت کافی از هم پیدا کردیم...ولی من دوست ندارم...تو کاملی!تو هیچ چیز کم نذاشتی ولی من من نمیتونم دوست داشته باشم
از جاش بلند شد و دستش رو جلوی مین لی دراز کرد
_متاسفم لی لی
سرش رو پایین انداخت و منتظر واکنش پسر شد
عملاً گیج شده بود و هیچی نمیفهمید!
انگار دنیا از حرکت ایستاده بود!
کتاب از دستش سر خورد و روی زمین افتاد
_و...ولی هیا تو قبول کردی همسر...
_اشتباه کردم
هیا وسط حرفش پرید و جلوی ادامه حرفش رو گرفت
باور نمی کرد!
نه نمیتونست باور کنه!
_هیا بخاطر اون پسره؟هوم؟
آره اون مطمئن بود بخاطر اونه!
_متاسفم
دستش رو پایین انداخت و از اونجا خارج شد
بهت زده به جای خالی هیا و حرفاش فکر می کرد
باور نداشت ولی اشکش جاری شد!
آره انگار قلبش فهمیده بود که چه خبره و بی اختیار اشک هاش می باریدن!
روی زمین افتاد و سرش رو بین دستاش گرفت
مسیجی براش اومد چشمای تارش رو به گوشیش دوخت
(یادم رفت بگم اگه واقعا دوسم داری ولم کن)
این پیام نمکی بود روی زخم تازه ایجاد شده روی قلبش!
گوشیش رو پرت کرد کناری و خودش رو روی زمین رها کرد
§پایان فلش بک
آره خب و اینجوری شد که مین لی اون رو رها کرد و به سختی جلوی قلب شکستش رو برای به دست آوردن دوباره هیا گرفت
حقیقتا پسر با درکی بود که کوک رو نکشت! و از کره رفت به آمریکا!
البته که اگه این قصد رو داشت ته هم بهش کمک می کرد
_معلومه کمکش می کردم هرگز نباید بزاری دو احمق زوج شن چون به جمعیت احمق ها افزوده میشه!
تهیونگ غری زد و به سمت دوست دختر واقعیش رفت
اوه خب توی این دو ماه تهیونگ دوست دختر قراردادیش رو واقعی کرد
لبخند مستطیلی زد و به راهش ادامه داد
...
#بی تی اس
#پارت۶۳
§فلش بک به گفتگوی هیا با مین لی§
_مین لی؟
_جانم؟
همونطور که مشغول کتاب خوندن بود جواب هیا رو داد
خیلی وقت بود برنامه ی گفتن این حرفا رو به مین لی داشت و بلاخره جرئتش رو جمع کرده بود
_میشه منو ببخشی؟
مین لی متعجب بهش نگاه کرد
عینکش رو کمی پایین تر تنظیم کرد
_چی؟چرا؟
هیا به زمین نگاه کرد
_تو فقط بگو که منو میبخشی
با چشمای ملتمسش به مین لی زل زد
_آم...خب...باشه
مین لی گیج و منگ بهش زل زده بود
_من...خب...ببین مین لی من و تو توی این دو ماه شناخت کافی از هم پیدا کردیم...ولی من دوست ندارم...تو کاملی!تو هیچ چیز کم نذاشتی ولی من من نمیتونم دوست داشته باشم
از جاش بلند شد و دستش رو جلوی مین لی دراز کرد
_متاسفم لی لی
سرش رو پایین انداخت و منتظر واکنش پسر شد
عملاً گیج شده بود و هیچی نمیفهمید!
انگار دنیا از حرکت ایستاده بود!
کتاب از دستش سر خورد و روی زمین افتاد
_و...ولی هیا تو قبول کردی همسر...
_اشتباه کردم
هیا وسط حرفش پرید و جلوی ادامه حرفش رو گرفت
باور نمی کرد!
نه نمیتونست باور کنه!
_هیا بخاطر اون پسره؟هوم؟
آره اون مطمئن بود بخاطر اونه!
_متاسفم
دستش رو پایین انداخت و از اونجا خارج شد
بهت زده به جای خالی هیا و حرفاش فکر می کرد
باور نداشت ولی اشکش جاری شد!
آره انگار قلبش فهمیده بود که چه خبره و بی اختیار اشک هاش می باریدن!
روی زمین افتاد و سرش رو بین دستاش گرفت
مسیجی براش اومد چشمای تارش رو به گوشیش دوخت
(یادم رفت بگم اگه واقعا دوسم داری ولم کن)
این پیام نمکی بود روی زخم تازه ایجاد شده روی قلبش!
گوشیش رو پرت کرد کناری و خودش رو روی زمین رها کرد
§پایان فلش بک
آره خب و اینجوری شد که مین لی اون رو رها کرد و به سختی جلوی قلب شکستش رو برای به دست آوردن دوباره هیا گرفت
حقیقتا پسر با درکی بود که کوک رو نکشت! و از کره رفت به آمریکا!
البته که اگه این قصد رو داشت ته هم بهش کمک می کرد
_معلومه کمکش می کردم هرگز نباید بزاری دو احمق زوج شن چون به جمعیت احمق ها افزوده میشه!
تهیونگ غری زد و به سمت دوست دختر واقعیش رفت
اوه خب توی این دو ماه تهیونگ دوست دختر قراردادیش رو واقعی کرد
لبخند مستطیلی زد و به راهش ادامه داد
...
#بی تی اس
۳.۴k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.