همسر اجباری ۲۷۸
#همسر_اجباری #۲۷۸
و بعد سالن تو سکوت غرق شد آنا شروع کرد به نواختن ویالن به زیبایی تمام و بعد از اونجایی که باید من اضافه
میشدم باهم نواختیم خیلی هماهنگ اونقدر که انگار صدای یه ویالن بود که مینواخت وقتی نت های سختو اینقدر
خوب و هماهنگ انجام دادیم بقیه بچه ها هم اضافه شدن فوق العاده شده بودیم واقعا عالی بود و دلنشین ....با تموم
شدن کارمون صدای تشویق سقف سالن و برداشت ....احسان و آذین یه گوشه ردیف اول و امیر ردیف چهار بود... و
داشت مارو تشویق میکرد و عسل دقیقا پشت سر امیر بود ... بعد از تکون دادن دستمون واسه تماشا چیا طبق
برنامه داشتیم میرفتیم داخل ...
قرار شد فردا همین ساعت برنده هارو همینجا معرفی کنن...
بعداز کمی معطلی راه افتادیم سمت پارکینگ.
که گوشیم زنگ خورد...امیربود.
بچه ها داشتن با هم حرف میزدنو میخندیدن واسه شنیدن صدای امیر ازشون چند قدمی فاصله گرفتمو رفتم جلو..
اوال تبریک... واسه اجرای عالیتون خیلی خوب بود ...دوما من و همکارام خیلی نامحسوس مواظبتونیم نگران نباش
خودمونم باید مهره آخرو دستگیر کنیم ...
-ممنون داداش ممنون
داشتم با امیر حرف میزدم که .... صدای سهمگین تیر منو مسخ کرد دیگه نتونستم حرکت کنم دومین تیر باعث شد
سرمو برگردونم .ماشین شاسی بلندی که سرنشیناش چهره اشونو رو پوشونده بودن
با سرعت از کنارم رد شدو یه ماشین دیگه از کنارمون رد شد.اینا همه تو چند صدم ثانیه اتفاق افتاد... آنا
...آنا...نبود...کج...کجاست...جرات نگاه کردن زمینو نداشتم...جیغ و داد بچه ها کل فضارو گرفت
آنا پخش زمین شده بود. پاهام نمیشد ....نمیشد راه برم رو زانوام افتادم ... با چهاردستو پا رفتم سمت آنا
و این آنای من بود غرق خون شده بود ... رو زمین. آ... آنا ..
آناااا
....یکی کمک کنه عشقم ....یا خدددا سرآنا رو تو بغلم گرفتم...احسسسسان ....آنام ...از دستم رفت ....یه کاری کن
...دستمو رو خونش کشیدم یا خدددداا نه ...نه ..آنااا..نههه...چشماتوو ... چشاتووو .. با ..باز کن با دست پلکای آنارو
میزدم باال...
آنااا هم نفسممم با تو ام ببیین..
آنا چش چشاتو باز کن قلبم آنا.....نفس بکشش.
احسان خووون خ..خوون
این چیه.... خونی رو که از آنا رو زمین ریخته بود....با دست جمع میکردم و دو باره میریختم رو....رو بدنش....دستاش
داشت یخ میشد بی حس بود ....آنا....قلبم.... صدای آژیر آمبوالنس اومد...
احسان ورضامنو ازآنا جدا کردن
نبریدش ....کجاا...کجاا... میبرین نفسمو...خودمو سوار ماشین احسان کردنو رفتیم سمت بیمارستان.
آناااا... خخخخددددا چررررا....
خدددددا منو بی آنا نکککککن.....
تو که میدونی قلبمه
......تموم هستیمه.... احسان تورو قرآن بررررو نزار آنام بمیررره....
..
آنارو با تخت داشتن میبردن دنبال تخت آنا تمام روحم و جسمم کشیده میشد...
و بعد سالن تو سکوت غرق شد آنا شروع کرد به نواختن ویالن به زیبایی تمام و بعد از اونجایی که باید من اضافه
میشدم باهم نواختیم خیلی هماهنگ اونقدر که انگار صدای یه ویالن بود که مینواخت وقتی نت های سختو اینقدر
خوب و هماهنگ انجام دادیم بقیه بچه ها هم اضافه شدن فوق العاده شده بودیم واقعا عالی بود و دلنشین ....با تموم
شدن کارمون صدای تشویق سقف سالن و برداشت ....احسان و آذین یه گوشه ردیف اول و امیر ردیف چهار بود... و
داشت مارو تشویق میکرد و عسل دقیقا پشت سر امیر بود ... بعد از تکون دادن دستمون واسه تماشا چیا طبق
برنامه داشتیم میرفتیم داخل ...
قرار شد فردا همین ساعت برنده هارو همینجا معرفی کنن...
بعداز کمی معطلی راه افتادیم سمت پارکینگ.
که گوشیم زنگ خورد...امیربود.
بچه ها داشتن با هم حرف میزدنو میخندیدن واسه شنیدن صدای امیر ازشون چند قدمی فاصله گرفتمو رفتم جلو..
اوال تبریک... واسه اجرای عالیتون خیلی خوب بود ...دوما من و همکارام خیلی نامحسوس مواظبتونیم نگران نباش
خودمونم باید مهره آخرو دستگیر کنیم ...
-ممنون داداش ممنون
داشتم با امیر حرف میزدم که .... صدای سهمگین تیر منو مسخ کرد دیگه نتونستم حرکت کنم دومین تیر باعث شد
سرمو برگردونم .ماشین شاسی بلندی که سرنشیناش چهره اشونو رو پوشونده بودن
با سرعت از کنارم رد شدو یه ماشین دیگه از کنارمون رد شد.اینا همه تو چند صدم ثانیه اتفاق افتاد... آنا
...آنا...نبود...کج...کجاست...جرات نگاه کردن زمینو نداشتم...جیغ و داد بچه ها کل فضارو گرفت
آنا پخش زمین شده بود. پاهام نمیشد ....نمیشد راه برم رو زانوام افتادم ... با چهاردستو پا رفتم سمت آنا
و این آنای من بود غرق خون شده بود ... رو زمین. آ... آنا ..
آناااا
....یکی کمک کنه عشقم ....یا خدددا سرآنا رو تو بغلم گرفتم...احسسسسان ....آنام ...از دستم رفت ....یه کاری کن
...دستمو رو خونش کشیدم یا خدددداا نه ...نه ..آنااا..نههه...چشماتوو ... چشاتووو .. با ..باز کن با دست پلکای آنارو
میزدم باال...
آنااا هم نفسممم با تو ام ببیین..
آنا چش چشاتو باز کن قلبم آنا.....نفس بکشش.
احسان خووون خ..خوون
این چیه.... خونی رو که از آنا رو زمین ریخته بود....با دست جمع میکردم و دو باره میریختم رو....رو بدنش....دستاش
داشت یخ میشد بی حس بود ....آنا....قلبم.... صدای آژیر آمبوالنس اومد...
احسان ورضامنو ازآنا جدا کردن
نبریدش ....کجاا...کجاا... میبرین نفسمو...خودمو سوار ماشین احسان کردنو رفتیم سمت بیمارستان.
آناااا... خخخخددددا چررررا....
خدددددا منو بی آنا نکککککن.....
تو که میدونی قلبمه
......تموم هستیمه.... احسان تورو قرآن بررررو نزار آنام بمیررره....
..
آنارو با تخت داشتن میبردن دنبال تخت آنا تمام روحم و جسمم کشیده میشد...
۵.۶k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.