فیک عشقه زیبا پارت 25
فیک عشقه زیبا پارت 25
ویو ات
وقتی رفتم سالون با چیزی که دیدیم شوکه شدم چی...اون یونگی بود
احوال پورسی کردیم و نشستیم
کوک:نفهمیدم چی شد دمه گوشه ات گفت
ات:دیدی جونکوک نخه عشق خودش به انگشتاشون میپیچه
کوک:نه من با این ازدواج مخالفت میکنم خیلی اروم گفت
ات:جونکوک دیوانه بازی در نیار
م/ک:ات دخترم پاشو به یونجی بگو بیاد
ات:چشم مادر
بدو بدو رفتم پیشه یونجی
ات:یونجی پاشو محمونا اومدن
یونجی:باشه. (بغض)
من بهش چیزی نگفتم که خودش ببینه
ما هر دوتامون پوشته دره سالونوایستاده بودیم
ات:یونجی یکم خوشحال باش
یونجی :چتوری خوشحال باشو من اومیدم به تو بود اما دیگه نه(بغض)
ات:باشه بریم
یونجی خودشو جموجور کرد و رفتیم سالون
یونجی:وای خدا اون یونگی( آروم گفت که فقد ات شنیدی)
ات:برو بغله نامزدت بشین
یونجی بهم نگاهه پر از خوشحالی کرد
با همه احوال پورسی کرد
کوک:خواهر خوشکلم فکنم از اقایه مین خوشت اومده اگه خوشت نمیاد نامزادیو انجام ندیم(نیشخند)
یونجی:نه داداش
ات:جونکوک چتوره بس کنی (با ازنج زدی به دسته جونکوک)
م/ک:یونجی پاشو اوتاقتو به یونگی نشون بده
یونجی:باشه دنبالم بیا
یونجی و یونگی رفتن اوتاقه یونجی همینه که وارده اوتاق شدین یونگی یونجیو بلند کرد تویه هوا چرخوند یونجی هم همش میخندید
یونجی:یونگی منو بزار پایین(در هاله خنده)
بالاخره گزاشتش پایین
یونگی:خیلی دوست دارم
یونجی:منم دوست دارم اما تو اون روز به یه دوختره دیگی گفتی که دوستش داری خودم دیدیم تویه شرکت
یونگی:اهان برایه همینه که ناراحت شدی(گرفته سورته یونجی)
یونجی:اره
یونگی:اون خواهرم بود
یونجی:چیداری میگی (شوکه)
یونگی :اون رفت الانم تویه امریکاست اومده بود خدافظی کنه
ات:میشه بیام( در زدن)
یونجی :اره بیا
ات:مادر گفت بیاین پایین
پ/ک:خوب پس جشنه نامزادیو دو روز بعد میگیریم عروسی همین ساله اینده میگیریم
مادر یونگی:شما از یونجی پورسیدین که نظرش چیه
یونجی:هرچی خانوادم بگین
یونگی:خوب پس من میخواهم برم دسته یونجی گرفت و راه اوفتادن
کوک:کجا با این اجله
یونگی:خواهم با نامزدم برم بیرون مشکلیه
کوک:نه بابا میخواستم بگن یونجی پاتو یه خودتو بپوش سرده
یونجی:باشه داداش(با خوشحالی گفت)
مهمونا رفتم ما هم رفتیم اوتاقمون من لباسامو عوض کرد رویه تخت نشستم به جونکوک نگاه میکردم داشت لباساشو عوض میکرد
کوک:چیه سیر نشودی همش نگاهم میکنی
ات:نه ....وای تو از کجا فهمی.. اصلا ولش کن من میخوابم دراز کشیدم و پتو رو رویه خودم کشیدم
کوک:وای چیشد خجالت کشیدی
رفتم و از پوشت بغلش کردم پتو رو از سورتش کشیدم
ات:جونکوک میخواهم بخوابم
کوک:میخواهی بخوابی نوچ تا یک هفته تو حق نداری زود بخوابی
ات:جونکوک خوابم میاد برو اون ور
یچیزی نرمی رویه گردنم هس کردم
ات:نکن
ارمو ارمو گردنمو میبوسید بعدش کیس مارک میزاشت
ات:جونکوک دردم میاد
کوک:ات تو ماله منی میفهمی
(خوب بعدش اصمات )
____________________
ادامه دارد
خفنا امروز میخواهم 3 پارت بزارم اگه شد
ویو ات
وقتی رفتم سالون با چیزی که دیدیم شوکه شدم چی...اون یونگی بود
احوال پورسی کردیم و نشستیم
کوک:نفهمیدم چی شد دمه گوشه ات گفت
ات:دیدی جونکوک نخه عشق خودش به انگشتاشون میپیچه
کوک:نه من با این ازدواج مخالفت میکنم خیلی اروم گفت
ات:جونکوک دیوانه بازی در نیار
م/ک:ات دخترم پاشو به یونجی بگو بیاد
ات:چشم مادر
بدو بدو رفتم پیشه یونجی
ات:یونجی پاشو محمونا اومدن
یونجی:باشه. (بغض)
من بهش چیزی نگفتم که خودش ببینه
ما هر دوتامون پوشته دره سالونوایستاده بودیم
ات:یونجی یکم خوشحال باش
یونجی :چتوری خوشحال باشو من اومیدم به تو بود اما دیگه نه(بغض)
ات:باشه بریم
یونجی خودشو جموجور کرد و رفتیم سالون
یونجی:وای خدا اون یونگی( آروم گفت که فقد ات شنیدی)
ات:برو بغله نامزدت بشین
یونجی بهم نگاهه پر از خوشحالی کرد
با همه احوال پورسی کرد
کوک:خواهر خوشکلم فکنم از اقایه مین خوشت اومده اگه خوشت نمیاد نامزادیو انجام ندیم(نیشخند)
یونجی:نه داداش
ات:جونکوک چتوره بس کنی (با ازنج زدی به دسته جونکوک)
م/ک:یونجی پاشو اوتاقتو به یونگی نشون بده
یونجی:باشه دنبالم بیا
یونجی و یونگی رفتن اوتاقه یونجی همینه که وارده اوتاق شدین یونگی یونجیو بلند کرد تویه هوا چرخوند یونجی هم همش میخندید
یونجی:یونگی منو بزار پایین(در هاله خنده)
بالاخره گزاشتش پایین
یونگی:خیلی دوست دارم
یونجی:منم دوست دارم اما تو اون روز به یه دوختره دیگی گفتی که دوستش داری خودم دیدیم تویه شرکت
یونگی:اهان برایه همینه که ناراحت شدی(گرفته سورته یونجی)
یونجی:اره
یونگی:اون خواهرم بود
یونجی:چیداری میگی (شوکه)
یونگی :اون رفت الانم تویه امریکاست اومده بود خدافظی کنه
ات:میشه بیام( در زدن)
یونجی :اره بیا
ات:مادر گفت بیاین پایین
پ/ک:خوب پس جشنه نامزادیو دو روز بعد میگیریم عروسی همین ساله اینده میگیریم
مادر یونگی:شما از یونجی پورسیدین که نظرش چیه
یونجی:هرچی خانوادم بگین
یونگی:خوب پس من میخواهم برم دسته یونجی گرفت و راه اوفتادن
کوک:کجا با این اجله
یونگی:خواهم با نامزدم برم بیرون مشکلیه
کوک:نه بابا میخواستم بگن یونجی پاتو یه خودتو بپوش سرده
یونجی:باشه داداش(با خوشحالی گفت)
مهمونا رفتم ما هم رفتیم اوتاقمون من لباسامو عوض کرد رویه تخت نشستم به جونکوک نگاه میکردم داشت لباساشو عوض میکرد
کوک:چیه سیر نشودی همش نگاهم میکنی
ات:نه ....وای تو از کجا فهمی.. اصلا ولش کن من میخوابم دراز کشیدم و پتو رو رویه خودم کشیدم
کوک:وای چیشد خجالت کشیدی
رفتم و از پوشت بغلش کردم پتو رو از سورتش کشیدم
ات:جونکوک میخواهم بخوابم
کوک:میخواهی بخوابی نوچ تا یک هفته تو حق نداری زود بخوابی
ات:جونکوک خوابم میاد برو اون ور
یچیزی نرمی رویه گردنم هس کردم
ات:نکن
ارمو ارمو گردنمو میبوسید بعدش کیس مارک میزاشت
ات:جونکوک دردم میاد
کوک:ات تو ماله منی میفهمی
(خوب بعدش اصمات )
____________________
ادامه دارد
خفنا امروز میخواهم 3 پارت بزارم اگه شد
۳.۴k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.