پارت

پارت 54


ویو ات.
چشمامو باز کردم و دیدم به یه صندلی بسته شدم. خواستم دستامو حرکت بدم که دیدم دستامم بستن. یه نور خیلی ضعیف از یه پنجره میتابید و بقیهی اتاق توی تاریکی غرق شده بود. سعی کردم تمرکز کنم، بفهمم کجام... قلبم تند میزد، مغزم پر از سوال شده بود.
آخرین چیزی که یادم میاد اینه که توی ماشین بودم، داشتم به تمرین فکر میکردم. بعد یهو... چی شد؟ یه صدای بلند... ترمز؟ نه، یکی اومد سمتم... بعد همه‌چیز تاریک
شد.
صدام خشدار بود. "کسی اینجا هست؟!" فریاد زدم، ولی فقط پژواک صدای خودم برگشت.
یه لحظه، صدای پا اومد. کسی داشت نزدیک میشد. نفسم تو سینه حبس شد. یه در اون طرف اتاق باز شد و سایهی یه نفر ظاهر شد. صورتش رو نمیدیدم...
"بالاخره بیدار شدی، خانوم دایون خیلی نگرانت بود."
چشمهام گشاد شد.
"خانوم دایون؟" تکرار کردم.
اون شخص یه پوزخند زد و گفت:ولی باید بهش بگی مامان، نه خانوم دایون.
ات: تو چی گفتی؟ مامان...؟
اد: آره، خانوم دایون... همون که همیشه فکر میکنی یه غریبهست. همونیه که فکر میکردی مرده
ات: (با ناباوری سرشو تکون میده) نه... مامان من... مرده. منو بابام بزرگ کرد.
اد: (با خونسردی) اون فقط داستانی بود که بهت گفتن.
ات: چرا؟ چرا باید دروغ بگن؟ و تو... تو کی هستی؟
اد: من خواهر دوقلوتام ات.
ات: (نفسش بند میاد، حس میکنه زمین زیر پاش خالی شده) نه... امکان نداره... من تنها بودم... همیشه تنها بودم.
اد: آره، چون مامان منو ازت جدا کرد. گفت یکیتون بسه.....
ات: ولی چرا الان؟ چرا الان اومدی؟
اد : من اومدم تا زندگی خواهرمو ببینم...اومدم همونطور که تو زندگی منو خراب کردی زندگی تو رو خراب کنم...ات
دیدگاه ها (۵)

ات: من زندگی تو رو خراب نکردم... من حتی نمیدونستم وجود داری....

ویو ات چند روزی گذشته بود و من همچنان اونجا بسته بودم . تا ...

راننده شروع به حرکت کرد چند دقیقه بعد گفت : خانم ات لطفا گوش...

پارت 52...🌴نگاهی به آشپزخونه🌴هوپی داتش صبحونه رو حاضر میکرد ...

ساعت 1 شب بود در حال گذاشتن نودل ها توی قفسه بودم که صدای زن...

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط