❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part57
ضربه ای به زانوش زدم: هی بس کن، ادای ناامید ها رو درنیار، اصلا خودت رو تو آیینه دیدی؟ خبر داری چه فاکر جذابی هستی؟ هر دختری که از قبل عاشق کسی نباشه، بدون شک وقتی ببیندت عاشقت میشه!
چشماشو تو حدقه چرخوند: بیخیال، مثل مامانایی شدی که سر جلسه خاستگاری از پسرشون تعریف میکنن!
خندم گرفت: دهنت رو ببند و فقط گوش بده!
پوکر نگاهم کرد: فقط نیم ساعت از وقتی که آلفای اعظم صدام میکردی میگذره و حالا داره بهم میگی دهنم رو ببندم؟ هوم؟
با حرص گفتم: تقصیر خودته، یه باند مافیایی رو میچرخونی ولی تو چرخوندن زندگی خودت موندی!
یونگی: تو میگی چکار کنم؟ هر راهی به نظرم رسیده امتحان کردم اما آیو بعد از سیترا لجباز ترین وولف گرل این خراب شده است.
چشمامو باریک کردم: من میدونم باید چکار کنی!
ـــ چکار؟!
ـــ باید حسودیش رو دربیاری!
پوکر نگام کرد: آیوی من اصلا حسود نیست!
پوزخند زدم: جدا؟!
یونگی: شرط میبندم!
خواستم جواب بدم که تقه ای به در خورد: میشه بیام تو؟
با شنیدن صدای آیو، من نیشخند زدم و یونگی تعجب کرد: اصلا تا حالا نشده بیاد دم اتاق من!
سریع سرم رو گذاشتم رو زانوش: زود باش موهامو نوازش کن.
اخم کرد: چرا؟
نیشگونی از پاش گرفتم: زودد باشش!
چشماش رو تو حدقه چرخوند و موهامو نوازش کرد: بیا تو!
در باز شد و آیو با دیدن ما تو اون حالت رسما خشکش زد!
یونگی مثل یه ببر خابالود رو کاناپه لم داده بود و منم مثل یه توله گرگ لوس کنار پاش رو زمین نشسته بودم و اون موهامو نوازش میکرد!
صحنه ی زیبایی بود،اما نه برای آیو که احتمالا عاشق یونگی بود ولی خبر نداشت!
ـــ دارین چه غلطی میکنین؟
سرم رو از روی پای یونگی برداشتم و گفتم: سرم یکم درد میکرد،یونگی گفت برام یکم ماساژش میده!
آیو دست به سینه شد: حاح...ما داریم یه بحران رو میگذرونیم و شما تو بغل هم لم دادین و لاس میزنین؟
لحن بم یونگی بلند شد:لاس نزدن ما باعث میشه بحران زودتر تموم بشه؟ هوم؟
ایو با حرص گفت:دارم میرم پیش دنی!
یونگی اخم کرد:حق نداری.
آیو پوزخند زد: وقتی نامزدم حق داره با دخترای دیگه لاس بزنه و بهشون ارامش بده، منم حق دارم با مردای دیگه ارامش بگیرم!
یونگی جوری از جاش جهید و به سمت آیو رفت، که اگه به موقع دستم رو نمیکشیدم کنار زیر کفشش له میشد!
به کمر ایو چنگ زد، چسپوندش به خودش، تو چشماش خیره شد و با لحنی ترسناک گفت:
....ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part57
ضربه ای به زانوش زدم: هی بس کن، ادای ناامید ها رو درنیار، اصلا خودت رو تو آیینه دیدی؟ خبر داری چه فاکر جذابی هستی؟ هر دختری که از قبل عاشق کسی نباشه، بدون شک وقتی ببیندت عاشقت میشه!
چشماشو تو حدقه چرخوند: بیخیال، مثل مامانایی شدی که سر جلسه خاستگاری از پسرشون تعریف میکنن!
خندم گرفت: دهنت رو ببند و فقط گوش بده!
پوکر نگاهم کرد: فقط نیم ساعت از وقتی که آلفای اعظم صدام میکردی میگذره و حالا داره بهم میگی دهنم رو ببندم؟ هوم؟
با حرص گفتم: تقصیر خودته، یه باند مافیایی رو میچرخونی ولی تو چرخوندن زندگی خودت موندی!
یونگی: تو میگی چکار کنم؟ هر راهی به نظرم رسیده امتحان کردم اما آیو بعد از سیترا لجباز ترین وولف گرل این خراب شده است.
چشمامو باریک کردم: من میدونم باید چکار کنی!
ـــ چکار؟!
ـــ باید حسودیش رو دربیاری!
پوکر نگام کرد: آیوی من اصلا حسود نیست!
پوزخند زدم: جدا؟!
یونگی: شرط میبندم!
خواستم جواب بدم که تقه ای به در خورد: میشه بیام تو؟
با شنیدن صدای آیو، من نیشخند زدم و یونگی تعجب کرد: اصلا تا حالا نشده بیاد دم اتاق من!
سریع سرم رو گذاشتم رو زانوش: زود باش موهامو نوازش کن.
اخم کرد: چرا؟
نیشگونی از پاش گرفتم: زودد باشش!
چشماش رو تو حدقه چرخوند و موهامو نوازش کرد: بیا تو!
در باز شد و آیو با دیدن ما تو اون حالت رسما خشکش زد!
یونگی مثل یه ببر خابالود رو کاناپه لم داده بود و منم مثل یه توله گرگ لوس کنار پاش رو زمین نشسته بودم و اون موهامو نوازش میکرد!
صحنه ی زیبایی بود،اما نه برای آیو که احتمالا عاشق یونگی بود ولی خبر نداشت!
ـــ دارین چه غلطی میکنین؟
سرم رو از روی پای یونگی برداشتم و گفتم: سرم یکم درد میکرد،یونگی گفت برام یکم ماساژش میده!
آیو دست به سینه شد: حاح...ما داریم یه بحران رو میگذرونیم و شما تو بغل هم لم دادین و لاس میزنین؟
لحن بم یونگی بلند شد:لاس نزدن ما باعث میشه بحران زودتر تموم بشه؟ هوم؟
ایو با حرص گفت:دارم میرم پیش دنی!
یونگی اخم کرد:حق نداری.
آیو پوزخند زد: وقتی نامزدم حق داره با دخترای دیگه لاس بزنه و بهشون ارامش بده، منم حق دارم با مردای دیگه ارامش بگیرم!
یونگی جوری از جاش جهید و به سمت آیو رفت، که اگه به موقع دستم رو نمیکشیدم کنار زیر کفشش له میشد!
به کمر ایو چنگ زد، چسپوندش به خودش، تو چشماش خیره شد و با لحنی ترسناک گفت:
....ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
۳.۷k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.