❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part55
یونگی غرش کرد: کاری نکن به ستون عمارت ببندمت و ثابت کنم مال من هستی یا نه!
تو نگاه همه علامت سوال بود اما کسی جرعت نداشت چیزی بپرسه!
بی توجه به بحثشون رفتم جلو و گفتم: آلفای اعظم؟
با کلافگی نگاهم کرد: یونگی صدام کن!
سرم رو تکون دادم: یونگیا بتید حرف بزنیم، تنها!
آیو مشکوک نگاهم کرد: شما چه حرف خصوصی با هم دارین؟!
پوزخند زدم: اگه نگرانی مخ نامزدتو بزنم مثل خاله زنکا فالگوش وایسا!
صورت آیو از حرص قرمز شد و یونگی دستش رو ول کرد: از عمارت نمیری بیرون.
آیو: امتحانم کن!
یونگی جوری نگاهش کرد که منم ترسیدم!
یونگی: بریم.
دنبالش راه افتادم و باهم وارد اتاقش شدیم. اتاق ساده ای با دکور مشکی و طوسی بود.
ـــ حرفت رو بزن.
به چهره ی پوکرش نگاه کردم: سیترا درموردش باهام حرف نمیزنه، برای همین اومدم پیش تو چون حس میکنم شما خیلی صمیمی هستین.
دستاشو برد تو جیب شلوارش: میشنوم.
با تردید پرسیدم: تو سیترا رو لخت دیدی؟
اخم رعب انگیزی کرد: نگو که....
دستم رو بالای باسنم گذاشتم: اینجا....
اونقدر باهوش بود که تا ته ماجرا رو بفهمه....!
پس واقعا صمیمی بودن که بدن سیترا و داغ روش رو دیده بود!
با کلافگی دستی تو موهای سفید و زیباش کشید: شت...لعنت...چرا بین این همه آدم تو؟
من: چرا من نه؟ من دخترعموی سیترام، اصلا میدونی چه حالی بهم دست داد وقتی اون داغ لعنتی رو دیدم؟ میدونی چه احساسی داشتم؟ مگه سیترا برده است که داغش بزنن؟!
یونگی با کلافگی طول اتاق رو طی کرد و نهایتا رو مبل نشست: اون یه زمانی برده بود، مگه خودت نشنیدی که گفت رئیسش اونو به عنوان یه برده فروخته؟
اب دهنم رو قورت دادم. جلو رفتم، کنار پای یونگی رو زمین نشستم و به چشمای خمارش خیره شدم: اون کسی که سیترا رو خریده بود و به عنوان برده داغش زده بود، جئون جونگکوک بود درسته؟!
نگاشو دزدید: چرا باید اون باشــ....
چنگی به زانوش زدم و حرفش رو قطع کردم: محض رضای مسیح بهم دروغ نگو یونگیا، من اون داغ لعنت شده رو دیدم، من دیدم که رو بدن سیترا «jk» حک شده بود!
تو دلم دعا میکردم حدسم اشتباه باشه و جئون این کار رو نکرده باشه! اخه به اون نگاه عاشق نمی اومد همچین کار حیوانی کرده باشه!
اما وقتی یونگی نفسش رو داد بیرون و با لحن خسته ای گفت: آره، خودشه!
بدنم سست شد و اشکام سرازیر شدن:لعنت بهش!
پیشونیم رو به زانوش تکیه دادم!
... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part55
یونگی غرش کرد: کاری نکن به ستون عمارت ببندمت و ثابت کنم مال من هستی یا نه!
تو نگاه همه علامت سوال بود اما کسی جرعت نداشت چیزی بپرسه!
بی توجه به بحثشون رفتم جلو و گفتم: آلفای اعظم؟
با کلافگی نگاهم کرد: یونگی صدام کن!
سرم رو تکون دادم: یونگیا بتید حرف بزنیم، تنها!
آیو مشکوک نگاهم کرد: شما چه حرف خصوصی با هم دارین؟!
پوزخند زدم: اگه نگرانی مخ نامزدتو بزنم مثل خاله زنکا فالگوش وایسا!
صورت آیو از حرص قرمز شد و یونگی دستش رو ول کرد: از عمارت نمیری بیرون.
آیو: امتحانم کن!
یونگی جوری نگاهش کرد که منم ترسیدم!
یونگی: بریم.
دنبالش راه افتادم و باهم وارد اتاقش شدیم. اتاق ساده ای با دکور مشکی و طوسی بود.
ـــ حرفت رو بزن.
به چهره ی پوکرش نگاه کردم: سیترا درموردش باهام حرف نمیزنه، برای همین اومدم پیش تو چون حس میکنم شما خیلی صمیمی هستین.
دستاشو برد تو جیب شلوارش: میشنوم.
با تردید پرسیدم: تو سیترا رو لخت دیدی؟
اخم رعب انگیزی کرد: نگو که....
دستم رو بالای باسنم گذاشتم: اینجا....
اونقدر باهوش بود که تا ته ماجرا رو بفهمه....!
پس واقعا صمیمی بودن که بدن سیترا و داغ روش رو دیده بود!
با کلافگی دستی تو موهای سفید و زیباش کشید: شت...لعنت...چرا بین این همه آدم تو؟
من: چرا من نه؟ من دخترعموی سیترام، اصلا میدونی چه حالی بهم دست داد وقتی اون داغ لعنتی رو دیدم؟ میدونی چه احساسی داشتم؟ مگه سیترا برده است که داغش بزنن؟!
یونگی با کلافگی طول اتاق رو طی کرد و نهایتا رو مبل نشست: اون یه زمانی برده بود، مگه خودت نشنیدی که گفت رئیسش اونو به عنوان یه برده فروخته؟
اب دهنم رو قورت دادم. جلو رفتم، کنار پای یونگی رو زمین نشستم و به چشمای خمارش خیره شدم: اون کسی که سیترا رو خریده بود و به عنوان برده داغش زده بود، جئون جونگکوک بود درسته؟!
نگاشو دزدید: چرا باید اون باشــ....
چنگی به زانوش زدم و حرفش رو قطع کردم: محض رضای مسیح بهم دروغ نگو یونگیا، من اون داغ لعنت شده رو دیدم، من دیدم که رو بدن سیترا «jk» حک شده بود!
تو دلم دعا میکردم حدسم اشتباه باشه و جئون این کار رو نکرده باشه! اخه به اون نگاه عاشق نمی اومد همچین کار حیوانی کرده باشه!
اما وقتی یونگی نفسش رو داد بیرون و با لحن خسته ای گفت: آره، خودشه!
بدنم سست شد و اشکام سرازیر شدن:لعنت بهش!
پیشونیم رو به زانوش تکیه دادم!
... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۳k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.