رمان همسر اجباری پارت نوزدهم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_نوزدهم
اون بیش از حد غیرتیه.من تورو با مانیا دوست میکنم زنمو میگم خیلی از تو خوشش اومده بود مثل خواهر روش
حساب کن.میدونم آریا بداخالقه اما تنها راه نجاتش تویی.
-اما آریا از من متنفره
به موقع اشومنم ازش خوشم نمیاد.فقط بخاطر بیکسیم باهاشم تو خونه نوکریشو کردم.به خاطر آبروم آقا آرمان من میرم اما
-باشه آرمان فقط بخاطر اینکه احساس میکنم مدیونشم میسازم تا از زیر دینش در بیام ودینم فقط با این ادا میشهبمون حداقل اونقد که فراموش کنه چه خیانتی دیده آریا فعال چیزی نمیدونه از کارای زیبا با هامون.
که زندگیه خراب شده آریا رو درست کنم بعدش میرم.
ممنون زن داداش حاال بیا غذارو بده به ما که مردیم از گشنگی.
آرمان روحیه دوباره بهم داد و دلمو شاد کرد تو حرفاش واسه من جز همدردی چیزی نداشت اما باز همونم آرومم
کرد
منو ارمان از اتاق خارج شدیم اون به سمت اتاق آریا منم آشپزخونه.ظرفای غذارو مرتب چیدم که آرمانو آریا اومدن
غذارو هم بردم و با هم نشستیم. کنار اریا نشسته بودم با یه نگاه تحقیر کننده نگام کرد بشقابشو برداشتم بده من
تو بادستات نمیتونی بکشی
-چالق ک نیستم.
آرمان:خب چه لجیه بزار بکشه واست.
شروع کردم به ریختن غذا واسه آریا ناز نازو.واسه آرمانم کشیدم وبعد خودم آریا قاشقو تو دستش گرفت معلوم بود
دستش درد گرفته خخخخ آخی دلم خنک شد.حاال غذا بخور.آخی نه بیچاره امروز زیاد خون از بدنش رفته .
آریا که نمینشست به همین راحتی به خاطر همین گفتم جون آرمان بشین.
آریا متعجب از کارم نشست .قاشقشو پر از خورش و برنج کردم بردم باال .
-آنا خودم دست دارم الزم نکرده تو دایه مهربون تر از مادر شی.
Comments please ^_^🎀
اون بیش از حد غیرتیه.من تورو با مانیا دوست میکنم زنمو میگم خیلی از تو خوشش اومده بود مثل خواهر روش
حساب کن.میدونم آریا بداخالقه اما تنها راه نجاتش تویی.
-اما آریا از من متنفره
به موقع اشومنم ازش خوشم نمیاد.فقط بخاطر بیکسیم باهاشم تو خونه نوکریشو کردم.به خاطر آبروم آقا آرمان من میرم اما
-باشه آرمان فقط بخاطر اینکه احساس میکنم مدیونشم میسازم تا از زیر دینش در بیام ودینم فقط با این ادا میشهبمون حداقل اونقد که فراموش کنه چه خیانتی دیده آریا فعال چیزی نمیدونه از کارای زیبا با هامون.
که زندگیه خراب شده آریا رو درست کنم بعدش میرم.
ممنون زن داداش حاال بیا غذارو بده به ما که مردیم از گشنگی.
آرمان روحیه دوباره بهم داد و دلمو شاد کرد تو حرفاش واسه من جز همدردی چیزی نداشت اما باز همونم آرومم
کرد
منو ارمان از اتاق خارج شدیم اون به سمت اتاق آریا منم آشپزخونه.ظرفای غذارو مرتب چیدم که آرمانو آریا اومدن
غذارو هم بردم و با هم نشستیم. کنار اریا نشسته بودم با یه نگاه تحقیر کننده نگام کرد بشقابشو برداشتم بده من
تو بادستات نمیتونی بکشی
-چالق ک نیستم.
آرمان:خب چه لجیه بزار بکشه واست.
شروع کردم به ریختن غذا واسه آریا ناز نازو.واسه آرمانم کشیدم وبعد خودم آریا قاشقو تو دستش گرفت معلوم بود
دستش درد گرفته خخخخ آخی دلم خنک شد.حاال غذا بخور.آخی نه بیچاره امروز زیاد خون از بدنش رفته .
آریا که نمینشست به همین راحتی به خاطر همین گفتم جون آرمان بشین.
آریا متعجب از کارم نشست .قاشقشو پر از خورش و برنج کردم بردم باال .
-آنا خودم دست دارم الزم نکرده تو دایه مهربون تر از مادر شی.
Comments please ^_^🎀
۳.۴k
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.