رمانهمسراجباری پارتبیست و یکم

#رمان_همسر_اجباری #پارت_بیست و یکم

آرمان یه نگاه کرد و خواست چیزی بگه که قبلش گفتم چشم آرمان جان بسپارش بخودم.ما کردها بی معرفت
نیستیم که نیمه راه کسی که کنارمونه رو تنها بزاریم
-آنا جان ممنون .خدحافظ
رفتم تو آشپز خونه غذای آریا رو گذاشتم توسینی و پیش به سوی تیکه شنیدنای آریا￾خدانگهدار.
آنا:میتونم بیام داخل؟
نشستم کنار تختش￾یعنی اگه بگم نه دیگه نمیای
آریا صبحونه و ناهار نخوردی الاقل شام بخور تورو خدا.میدونم زخم دستات طوریه که نمیتونی غذا بخوری دردت
میگیره آریا تو درحقم خوبی کردی بزار جبران کنم.
اول دو دل بودبعد گفت باشه
باذوق گفتم مرسی آری
-آآ رر ی ی.آری دیگه چیه؟
خندش گرفته بود از گوشه چشمش فهمیدم که جمع شد اما نمیخندید.
لقمه به لقمه دهنش گذاشتم یه غمی تو چشماش بود.
غذا تموم شد.
-آریا نیم ساعت دیگه بیدار باش قرصاتو بدم بعدبخواب.
-باشه.
-آنا..
Comments please ^_^🎀 🎈
دیدگاه ها (۱)

#رمان_همسر_اجباری #پارت_بیست و دومهمسر اجباری 26 -بله من چکا...

#رمان_همسر_اجباری #پارت_بیست و سومآریا... باصدای زجه های آن...

#رمان_همسر_اجباری #پارت_بیستمآنا..... پاشد رفت. جلو آرمان ضا...

#رمان_همسر_اجباری #پارت_نوزدهماون بیش از حد غیرتیه.من تورو ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط