فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۱۱
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۱۱
از اتاق زدم بیرون داشتم توی بخش قدم میزدم و بیمار ها رو چک میکردم کارام تموم شد غروب شده بود و دیگه شیفت من تموم میشد باید میرفتم کم کم وسایلمو جمع میکردم داشتم میرفتم سمت اتاق پرستار ها تا وسایلم رو جمع کنم که دیدم اشتباهی دارم میرم سمت بخشی که کوک بستریه خواستم راهمو کج کنم که دکتر چان رو دیدم... دکتر چان:*ا/ت* ببینم شیفتت داره تموم میشه؟. من:اممم عاره. دکتر چان:به همه بیمارات سر زدی؟. من:عاره... . دکتر چان:جونگ کوک شی هم؟. من:اممم... راستش نه. دکتر چان سری به نشونه تأسف تکون داد و گفت:گفتم حواست خیلی جمع باشه ها. من:ببخشید الان میرم. دکتر چان:باشه برو. من:فعلا خدانگهدار. دکتر چان:خدافظ. و بعد رفتم سمت اتاق کوک وارد اتاق شدم دیدم تو گوشی بود یهو تا منو دید همونجور که نشسته بود پتو رو کشید رو سرش...هی خدا هیچوقت فکر نمیکردم کوک این مدلی باشه نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم برم تا از دلش در بیارم...
من:کوک... . هیچی جواب نداد ... من:جونگ کوک شی با شمام ها. دیدم هیچی نمیگه و هیچ واکنشی نشون نمیده رفتم جلو پتو رو از روش کنار زدم و گفتم:خفه میشی اون زیر. کوک دوباره خواست پتو رو برداره بزنه رو خودش که از دستش گرفتمش گفتم:عه بس کن دیگه... باشه اصلا تقصیر من بود اوکی؟ قول میدم دوباره پرستار مهربونی شم. کوک:نمیخوام... برو بیرون. من:واقعا خیلی لجبازی باشه قهری دیگه؟. کوک:بچه ها قهر میکنن قهر نیستم خوشمم ازت نمیاد. من:خب آی کیو چه فرقی کرد... باشه مهم نیست فقط من میخوام برم یه پرستار دیگه میاد پیشت... خدافظ. کوک: .......
بعد از خداحافظی از اتاق خارج شدم و رفتم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم سمت خونه... ادامه داستان از زبان کوک:واقعا *ا/ت* رفت... یعنی پرستارم عوض شد(فکر میکنه *ا/ت* کلا رفته🤦😂) اما فقط اون خوب بلد بود واسم سُرُم بزنه حتی با اینکه عصبیش کردم رفت واسم گوشت خرید کاش انقدر ناراحتش نمیکردم الان اگه پرستار دیگه بیاد بلد نباشه خوب سُرُم بزنه یا بزنه رگ دستمو پاره کنه چه کنم... هوففففف خدا کاش وقتی اومد تو اتاق خودم اول عذر خواهی میکردم عایش الان چی کنم... خودمو بیشتر تو بالشت فرو بردم و
شروع کردم به بازی کردن با نخ پتوم که حواس خودمو پرت کنم...هر از گاهی هم میرفتم سمت گوشیم و توی اینترنت میچرخیدم... یهو دوباره یاد *ا/ت* افتادم اون جونم رو نجات داد چون خودش گفت دیگه اون بهم شوک داده بود از مرگ بَرَم گردوند چرا اینجوری کردم... اخه فکرم نمیکردم یهو بزاره بره البته اگه منم بودم میرفتم اونجوری نگرانش کرده بودم
چون حالم خوبه یه تا پارت دیگه براتون میزارم🙂😂
لایک و کامنت و حمایتتت پلیز♡
از اتاق زدم بیرون داشتم توی بخش قدم میزدم و بیمار ها رو چک میکردم کارام تموم شد غروب شده بود و دیگه شیفت من تموم میشد باید میرفتم کم کم وسایلمو جمع میکردم داشتم میرفتم سمت اتاق پرستار ها تا وسایلم رو جمع کنم که دیدم اشتباهی دارم میرم سمت بخشی که کوک بستریه خواستم راهمو کج کنم که دکتر چان رو دیدم... دکتر چان:*ا/ت* ببینم شیفتت داره تموم میشه؟. من:اممم عاره. دکتر چان:به همه بیمارات سر زدی؟. من:عاره... . دکتر چان:جونگ کوک شی هم؟. من:اممم... راستش نه. دکتر چان سری به نشونه تأسف تکون داد و گفت:گفتم حواست خیلی جمع باشه ها. من:ببخشید الان میرم. دکتر چان:باشه برو. من:فعلا خدانگهدار. دکتر چان:خدافظ. و بعد رفتم سمت اتاق کوک وارد اتاق شدم دیدم تو گوشی بود یهو تا منو دید همونجور که نشسته بود پتو رو کشید رو سرش...هی خدا هیچوقت فکر نمیکردم کوک این مدلی باشه نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم برم تا از دلش در بیارم...
من:کوک... . هیچی جواب نداد ... من:جونگ کوک شی با شمام ها. دیدم هیچی نمیگه و هیچ واکنشی نشون نمیده رفتم جلو پتو رو از روش کنار زدم و گفتم:خفه میشی اون زیر. کوک دوباره خواست پتو رو برداره بزنه رو خودش که از دستش گرفتمش گفتم:عه بس کن دیگه... باشه اصلا تقصیر من بود اوکی؟ قول میدم دوباره پرستار مهربونی شم. کوک:نمیخوام... برو بیرون. من:واقعا خیلی لجبازی باشه قهری دیگه؟. کوک:بچه ها قهر میکنن قهر نیستم خوشمم ازت نمیاد. من:خب آی کیو چه فرقی کرد... باشه مهم نیست فقط من میخوام برم یه پرستار دیگه میاد پیشت... خدافظ. کوک: .......
بعد از خداحافظی از اتاق خارج شدم و رفتم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم سمت خونه... ادامه داستان از زبان کوک:واقعا *ا/ت* رفت... یعنی پرستارم عوض شد(فکر میکنه *ا/ت* کلا رفته🤦😂) اما فقط اون خوب بلد بود واسم سُرُم بزنه حتی با اینکه عصبیش کردم رفت واسم گوشت خرید کاش انقدر ناراحتش نمیکردم الان اگه پرستار دیگه بیاد بلد نباشه خوب سُرُم بزنه یا بزنه رگ دستمو پاره کنه چه کنم... هوففففف خدا کاش وقتی اومد تو اتاق خودم اول عذر خواهی میکردم عایش الان چی کنم... خودمو بیشتر تو بالشت فرو بردم و
شروع کردم به بازی کردن با نخ پتوم که حواس خودمو پرت کنم...هر از گاهی هم میرفتم سمت گوشیم و توی اینترنت میچرخیدم... یهو دوباره یاد *ا/ت* افتادم اون جونم رو نجات داد چون خودش گفت دیگه اون بهم شوک داده بود از مرگ بَرَم گردوند چرا اینجوری کردم... اخه فکرم نمیکردم یهو بزاره بره البته اگه منم بودم میرفتم اونجوری نگرانش کرده بودم
چون حالم خوبه یه تا پارت دیگه براتون میزارم🙂😂
لایک و کامنت و حمایتتت پلیز♡
۶.۶k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.