رمان ماهک پارت 105
#رمان_ماهک #پارت_105
صبح از خواب که بیدار شدم چشمم افتاد به ارش که غرق در خواب بود دلم نمیخواست بیدارش کنم.
به سرویس رفتم و بعد از شستن دست و صورتم و بستن موهام اومدم بیرون ارش همجنان روی تخت طاق باز خوابیده بود اما اینبار چشاش باز بود.
نگاهی بهش انداختم و اروم گفتم صبح بخیر با لبخند بی جونی جوابم رو داد به اتاق مطالعه رفتم و کتابایی که واسه این سه روز لازم داشتم رو توی کولم گزاشتم و برگشتم توی اتاق.
آرش لباساشو تنش کرده بود و من هم سریع اماده شدم و بعد از خوردن صبحانه و خداحافظی با سمیرا خانوم به سمت خونه امیر علی راه افتادیم.
توی مسیر ارش مدام باهام حرف میزد اما من همش یک کلمه جواب میدادم و تمایلی به حرف زدن باهاش نداشتم.
طبق معمول امیر و ارش شروع کردن به کل کل کردن و منو ترانه هم نظاره گر بودیم و ترانه گاهی میزد زیر خنده.
آرش نگاهی به امیرعلی انداخت و گفت پسرم جون تو و جون ماهک مثل چشمای نداشتت ازش مراقبت میکنی تا من برگردم.
امیرعلی هم نامردی نکرد و گفت:
پدرم بروی چشم تو با خیال راحت برو دیدن دوس دخترت.
یکه خوردم نکنه واقعا ارش همچین کاری کنه سرمو بالا اوردم و زل زدم تو چشماش اونم ناخوداگاه نگاهش کشیده شد سمت من و بعد از مکثی برگشت سمت امیرعلی و محکم زد پشت کمرش.
اونقدری محکم زد که آخش درومد بعدم خیلی ریلکس گفت تا تو باشی حرف واسه من در نیاری.
امیر و ارش همدیگه رو مردونه بغل کردن و ارش با ترانه هم خداحافظی کرد و وسایلامو ترانه و امیر بردن داخل خونه و یجورایی منو ارش رو تنها گزاشتن.
هیچکدوم حرفی نمیزدیم و چند لحظه ای بینمون سکوت بود نهایتا ارش لب زد مواظب خودت باش منم سری تکون دادم.
کشیدم توی بغلش منم سرمو روی سینش گزاشتم قلبش خیلی تند میزد ارش بی قرار بود خیلیم بی قرار بود. از خودش جدام کرد و بوسه ای عمیق و طولانی روی پیشونیم نشوند و با گفتن خداحافظ به سمت ماشین رفت.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
صبح از خواب که بیدار شدم چشمم افتاد به ارش که غرق در خواب بود دلم نمیخواست بیدارش کنم.
به سرویس رفتم و بعد از شستن دست و صورتم و بستن موهام اومدم بیرون ارش همجنان روی تخت طاق باز خوابیده بود اما اینبار چشاش باز بود.
نگاهی بهش انداختم و اروم گفتم صبح بخیر با لبخند بی جونی جوابم رو داد به اتاق مطالعه رفتم و کتابایی که واسه این سه روز لازم داشتم رو توی کولم گزاشتم و برگشتم توی اتاق.
آرش لباساشو تنش کرده بود و من هم سریع اماده شدم و بعد از خوردن صبحانه و خداحافظی با سمیرا خانوم به سمت خونه امیر علی راه افتادیم.
توی مسیر ارش مدام باهام حرف میزد اما من همش یک کلمه جواب میدادم و تمایلی به حرف زدن باهاش نداشتم.
طبق معمول امیر و ارش شروع کردن به کل کل کردن و منو ترانه هم نظاره گر بودیم و ترانه گاهی میزد زیر خنده.
آرش نگاهی به امیرعلی انداخت و گفت پسرم جون تو و جون ماهک مثل چشمای نداشتت ازش مراقبت میکنی تا من برگردم.
امیرعلی هم نامردی نکرد و گفت:
پدرم بروی چشم تو با خیال راحت برو دیدن دوس دخترت.
یکه خوردم نکنه واقعا ارش همچین کاری کنه سرمو بالا اوردم و زل زدم تو چشماش اونم ناخوداگاه نگاهش کشیده شد سمت من و بعد از مکثی برگشت سمت امیرعلی و محکم زد پشت کمرش.
اونقدری محکم زد که آخش درومد بعدم خیلی ریلکس گفت تا تو باشی حرف واسه من در نیاری.
امیر و ارش همدیگه رو مردونه بغل کردن و ارش با ترانه هم خداحافظی کرد و وسایلامو ترانه و امیر بردن داخل خونه و یجورایی منو ارش رو تنها گزاشتن.
هیچکدوم حرفی نمیزدیم و چند لحظه ای بینمون سکوت بود نهایتا ارش لب زد مواظب خودت باش منم سری تکون دادم.
کشیدم توی بغلش منم سرمو روی سینش گزاشتم قلبش خیلی تند میزد ارش بی قرار بود خیلیم بی قرار بود. از خودش جدام کرد و بوسه ای عمیق و طولانی روی پیشونیم نشوند و با گفتن خداحافظ به سمت ماشین رفت.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۱۳.۵k
۱۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.