رمان ماهک پارت افتخاری 104
#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_104
آرش اگه تو چندماهه که ازدواج کردی من خیلی وقته که وارد زندگی متاهلی شدم و زنا رو بیشتر از تو میشناسم الانم باور کن که ماهک ناراحت شد از نبودت و وظیفه خودم دونستم که بگم انقدر به خودت وابستش نکنی.
آهی کشیدم و گفتم نمیدونم امیر نمیدونم چیبگم خیلی چیزا هست که تو ازش با خبری اما ازم نپرس چیه که به موقعش خودم بت میگم.
لبخندی زد و گفت: باشه داداش هروقت صلاح دونستی بگو من همیشه کنارتم
مشغول صحبت درمورد کار شدیم و اصلا متوجه گذشتن ساعت نشده بودم و سرمو که بالا اوردم تعجب کردم دوساعت گذشته بود...
به سمت اتاق ماهک رفتم مشغول خوندن بود و گفت ربع ساعت دیگه تموم میشه بوسه ای روی موهاش نشوندم که عکس العملی نشون نداد و با خودم فکر کردم که شاید امیرعلی راست میگه...
ماهک✍
ترانه و امیر علی بعد از خوردن شام به خونه رفتن من هم زودتر از ارش به اتاق خواب رفتم و خزیدم زیر پتو و چشامو بستم.
آرش اومد داخل اتاق اما من خودمو زدم بخواب دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم هم ازش ناراحت بودم همم اینکه میترسیدم هر لحظه بزنم زیر گریه و ارش متوجه بشه که چقد از نبودش ناراحتم.
اون هم اومد زیر پتو و به سمتم خم شد و پیشونیمو بوسید دستشو کشید روی صورتم توی خودم جمع شدم تا بیشتر از این ادامه نده نمیدونم چم شده بود حتی دلم نمیخواست نک انگشتش هم بهم بخوره.
با صدای وحشتناکی از خواب پریدم ناخوداگاه جیغی کشیدم آرش هم نیم خیز شد چراغ خوابو روشن کرد که صدای رعد و برق بلندی اومد.
دستمو روی گوشم گزاشتم آرش به سمت پنجره رفت که بخاطر باد باز شده بود و بعد از بستنش به سمتم اومد و گفت نترس عزیزم چیزی نیس باد زد پنجره رو باز کرد.
سری تکون دادم و دوباره خوابیدم اون هم خوابید و قبل از اینکه خوابم ببره گفت:
ماهک تو این سه روزی که نیسم مراقب خودت باش باشه؟ سری تکون دادم و گفتم باشه. ادامه داد دیگه سفارش نکنما ماهک خودت میدونی که چقد برام...
ادامه حرفشو خورد و فقط زل زد به چشمام منم چیزی نگفتم و خم شد و بوسه ای نشوند روی چشمام و قبل از اینکه چشامو باز کنم چراغ خوابو خاموش کرد و با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت شب بخیر.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
آرش اگه تو چندماهه که ازدواج کردی من خیلی وقته که وارد زندگی متاهلی شدم و زنا رو بیشتر از تو میشناسم الانم باور کن که ماهک ناراحت شد از نبودت و وظیفه خودم دونستم که بگم انقدر به خودت وابستش نکنی.
آهی کشیدم و گفتم نمیدونم امیر نمیدونم چیبگم خیلی چیزا هست که تو ازش با خبری اما ازم نپرس چیه که به موقعش خودم بت میگم.
لبخندی زد و گفت: باشه داداش هروقت صلاح دونستی بگو من همیشه کنارتم
مشغول صحبت درمورد کار شدیم و اصلا متوجه گذشتن ساعت نشده بودم و سرمو که بالا اوردم تعجب کردم دوساعت گذشته بود...
به سمت اتاق ماهک رفتم مشغول خوندن بود و گفت ربع ساعت دیگه تموم میشه بوسه ای روی موهاش نشوندم که عکس العملی نشون نداد و با خودم فکر کردم که شاید امیرعلی راست میگه...
ماهک✍
ترانه و امیر علی بعد از خوردن شام به خونه رفتن من هم زودتر از ارش به اتاق خواب رفتم و خزیدم زیر پتو و چشامو بستم.
آرش اومد داخل اتاق اما من خودمو زدم بخواب دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم هم ازش ناراحت بودم همم اینکه میترسیدم هر لحظه بزنم زیر گریه و ارش متوجه بشه که چقد از نبودش ناراحتم.
اون هم اومد زیر پتو و به سمتم خم شد و پیشونیمو بوسید دستشو کشید روی صورتم توی خودم جمع شدم تا بیشتر از این ادامه نده نمیدونم چم شده بود حتی دلم نمیخواست نک انگشتش هم بهم بخوره.
با صدای وحشتناکی از خواب پریدم ناخوداگاه جیغی کشیدم آرش هم نیم خیز شد چراغ خوابو روشن کرد که صدای رعد و برق بلندی اومد.
دستمو روی گوشم گزاشتم آرش به سمت پنجره رفت که بخاطر باد باز شده بود و بعد از بستنش به سمتم اومد و گفت نترس عزیزم چیزی نیس باد زد پنجره رو باز کرد.
سری تکون دادم و دوباره خوابیدم اون هم خوابید و قبل از اینکه خوابم ببره گفت:
ماهک تو این سه روزی که نیسم مراقب خودت باش باشه؟ سری تکون دادم و گفتم باشه. ادامه داد دیگه سفارش نکنما ماهک خودت میدونی که چقد برام...
ادامه حرفشو خورد و فقط زل زد به چشمام منم چیزی نگفتم و خم شد و بوسه ای نشوند روی چشمام و قبل از اینکه چشامو باز کنم چراغ خوابو خاموش کرد و با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت شب بخیر.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۱۰.۲k
۱۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.