رمان ماهک پارت افتخاری 103
#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_103
رو کردم به ترانه و گفتم:
ایراد داره من یه کوچولو تنهات بزارم؟ یه چند تا از مبحثایی که تا این تاریخ باید میخوندم مونده و میخام اونارو بخونم.
ترانه سری تکون داد و گفت وا نه عزیزم چه ایرادی داره تا تو بیای منم برم پیش سمیرا خانوم یه گپی باهاش بزنم و از جاش بلند شد.
لبخندی زدم و گفتم پس با اجازه و به سمت اتاق مطالعه رفتم.
دوساعتی بود مشغول خوندن بودم که ارش اومد داخل و طبق معمول در هم نزد. به سمتم اومد و گفت:
درسا چطوره خشک جواب دادم دیگه تمومه یه ربع ساعت دیگه تموم میشه.
بوسه ای روی سرم زد و گفت پس تموم شدی بیا پیشمون. سری تکون دادم و گفتم باشه.
بعد از اتمام مباحثم رفتم پیش بقیه و تا شب دورهم بودیم و بساط شوخی و خنده بود و من اما تمام مدت الکی میخندیدم و تظاهر به شاد بودن میکردم.
آرش✍
ازینکه میخواستم به ماهک بگم که سه روزی نیستم دل توی دلم نبود نمیدونم چرا استرس داشتم و بالاخره دلو به دریا زدم و بهش گفتم اما بر خلاف تصورم ماهک خیلی عادی و ریلکس بود و فقط کیک و قهوه اش پرید توی گلوش که اونم حتما حواسش جای دیگه بوده.
ازینکه سه روز نمیدیدمش واقعا حس بدی داشتم ماهک جزعی از وجود من بوده و هست اما اون اصلا براش مهم نیس حقم داره اونکه حسی بمن نداره تازه شایدم ازم بدش بیاد گرچه که اگر من هم جای اون بودم نسبت به کسی که مجبور به ازدواجم میکرد همین حسو داشتم...
بعد از رفتنش به اتاق مطالعش امیر برگشت سمتم و گفت:
آرش خیلی به خودت وابستش کردی، اینجوری هم اون اذیت میشه هم خودت. با ابروهای بالا رفته نگاش کردم و گفتم:
چی؟ ماهک بمن وابسته س؟ اشتباه میکنی امیرعلی اصلا اینطوری که فکر میکنی نیست امیرعلی سرشو پایین انداخت و گفت:
یعنی واقعا ندیدی چقدر حالش گرفته شد بعد از اینکه بهش گفتی؟ سری تکون دادم و گفتم اشتبا میکنی امیر بنظر منکه خیلی عادی بود امیر شونمو فشرد و گفت:
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
رو کردم به ترانه و گفتم:
ایراد داره من یه کوچولو تنهات بزارم؟ یه چند تا از مبحثایی که تا این تاریخ باید میخوندم مونده و میخام اونارو بخونم.
ترانه سری تکون داد و گفت وا نه عزیزم چه ایرادی داره تا تو بیای منم برم پیش سمیرا خانوم یه گپی باهاش بزنم و از جاش بلند شد.
لبخندی زدم و گفتم پس با اجازه و به سمت اتاق مطالعه رفتم.
دوساعتی بود مشغول خوندن بودم که ارش اومد داخل و طبق معمول در هم نزد. به سمتم اومد و گفت:
درسا چطوره خشک جواب دادم دیگه تمومه یه ربع ساعت دیگه تموم میشه.
بوسه ای روی سرم زد و گفت پس تموم شدی بیا پیشمون. سری تکون دادم و گفتم باشه.
بعد از اتمام مباحثم رفتم پیش بقیه و تا شب دورهم بودیم و بساط شوخی و خنده بود و من اما تمام مدت الکی میخندیدم و تظاهر به شاد بودن میکردم.
آرش✍
ازینکه میخواستم به ماهک بگم که سه روزی نیستم دل توی دلم نبود نمیدونم چرا استرس داشتم و بالاخره دلو به دریا زدم و بهش گفتم اما بر خلاف تصورم ماهک خیلی عادی و ریلکس بود و فقط کیک و قهوه اش پرید توی گلوش که اونم حتما حواسش جای دیگه بوده.
ازینکه سه روز نمیدیدمش واقعا حس بدی داشتم ماهک جزعی از وجود من بوده و هست اما اون اصلا براش مهم نیس حقم داره اونکه حسی بمن نداره تازه شایدم ازم بدش بیاد گرچه که اگر من هم جای اون بودم نسبت به کسی که مجبور به ازدواجم میکرد همین حسو داشتم...
بعد از رفتنش به اتاق مطالعش امیر برگشت سمتم و گفت:
آرش خیلی به خودت وابستش کردی، اینجوری هم اون اذیت میشه هم خودت. با ابروهای بالا رفته نگاش کردم و گفتم:
چی؟ ماهک بمن وابسته س؟ اشتباه میکنی امیرعلی اصلا اینطوری که فکر میکنی نیست امیرعلی سرشو پایین انداخت و گفت:
یعنی واقعا ندیدی چقدر حالش گرفته شد بعد از اینکه بهش گفتی؟ سری تکون دادم و گفتم اشتبا میکنی امیر بنظر منکه خیلی عادی بود امیر شونمو فشرد و گفت:
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۱۰.۳k
۱۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.