رمان ماهک پارت 106
#رمان_ماهک #پارت_106
به سرعت از کوچه خارج شد منم همونطور که سعی در پنهان کردن بغضم داشتم به داخل رفتم ترانه با لبخند به سمتم اومد و خواست برام صبجانه بیاره که تشکر کردم کردم و گفتم که خوردم.
کولمو توی اتاق مهمان گزاشته بود و اتاق رو نشونم داد و منم با اجازه ای گفتم و به اتاق رفتم.
کتاب رو باز کردم و مشغول خوندن شدم زمان برام نمیگذشت واقعا حالم گرفته بود اما نسبت به صبح خیلی خیلی بهتر بودم.
دوساعتی از موندنم توی اتاق گذشته بود که ترانه وارد اتاق شد و یه ظرف پر از هله هوله هم با خودش اورد.
مشغول حرف زدن با هم بودیم که ترانه گفت:
+ ماهک تا حالا شده که بچه دار شدن فک کنی؟
_ اومممم اره حس خیلی خوبیه
+ آرش چی؟ اون هم دوست داره؟
_ نمیدونم
+ نمیدونی؟
_ خب نه هیچ وقت نپرسیدم ازش
+ منم عاشق بچه م
_ خب چرا نمیاری مشکل چیه، نکنه امیر دوست نداره
+ نه اتفاقا امیر خیلی دوس داره
_ خب؟
+ میدونی ما نمیتونیم بچه دار شیم و مشکل هم از منه
_ واقعا؟ دکتر نرفتی؟ چی گفتن؟
+ خب دکترا که قطعی جواب نمیدن میگن ما تلاش میکنیم کمک کنیم حالا اگر باردار هم نشدی دیگه دست ما نیست. اما احتمالا خیلی کمه شاید نزدیم به 10 درصده
_ یوقت غصه نخوریا هرچی خیره پیش میاد
+ هه غصه؟ دارم دیوونه میشم ماهک میدونی چرا چند روز با امیر قهر بودم؟ چون قبول نمیکرد که بره زن بگیره
_ چی؟ زن بگیره؟ واسه چی؟ چی میگی ترانه
+ واسه اینکه اون حق داره که پدر شه و من هم نمیتونم این حقو ازش بگیرم
صداش پر از غم بود و با بغض حرف میزد نگاهی بهش انداختم چشماش خیس شده بود بهش نزدیک شدم و بغلش کردم اون هم انگار منتظر یه جرقه بود تا خودشو خالی کنه حسابی گریه کرد.
ترانه خیلی بچه دوست داشت میگفت با دیدن هر زن حامله ای حسرت میخوره با دیدن هر بچه ای، میگفت هیچکس ازین مساله خبر نداره حتی خواهرش هم نمیدونه و فقط خودشون دوتا میدونن.
توی دلم گفتم خدایا اخه این چه حکمتیه این دوتام که عاشق همدیگه و زندگیشونن چرا نمیزاری خوشبختیشون کامل شه. منو ارش که هیچوقت مثل ادم باهم زندگی نکردیم و همیشه و هروقت که حس کردم زندگیم داره رنگ ارامش میگیره یچیزی خرابش میکنه لااقل بزار اینا شیرینی زندگیشون تکمیل شه.
بعد از اینکه ترانه حسابی گریه کرد اشکاشو پاک کرد و از من هم معذرت خاهی کرد که ناراحتم کرده منم واسه اینکه حال و هواش عوض شه پیشنهاد دادم ناهار رو باهم درست کنیم و هردو به اشپز خونه رفتیم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
به سرعت از کوچه خارج شد منم همونطور که سعی در پنهان کردن بغضم داشتم به داخل رفتم ترانه با لبخند به سمتم اومد و خواست برام صبجانه بیاره که تشکر کردم کردم و گفتم که خوردم.
کولمو توی اتاق مهمان گزاشته بود و اتاق رو نشونم داد و منم با اجازه ای گفتم و به اتاق رفتم.
کتاب رو باز کردم و مشغول خوندن شدم زمان برام نمیگذشت واقعا حالم گرفته بود اما نسبت به صبح خیلی خیلی بهتر بودم.
دوساعتی از موندنم توی اتاق گذشته بود که ترانه وارد اتاق شد و یه ظرف پر از هله هوله هم با خودش اورد.
مشغول حرف زدن با هم بودیم که ترانه گفت:
+ ماهک تا حالا شده که بچه دار شدن فک کنی؟
_ اومممم اره حس خیلی خوبیه
+ آرش چی؟ اون هم دوست داره؟
_ نمیدونم
+ نمیدونی؟
_ خب نه هیچ وقت نپرسیدم ازش
+ منم عاشق بچه م
_ خب چرا نمیاری مشکل چیه، نکنه امیر دوست نداره
+ نه اتفاقا امیر خیلی دوس داره
_ خب؟
+ میدونی ما نمیتونیم بچه دار شیم و مشکل هم از منه
_ واقعا؟ دکتر نرفتی؟ چی گفتن؟
+ خب دکترا که قطعی جواب نمیدن میگن ما تلاش میکنیم کمک کنیم حالا اگر باردار هم نشدی دیگه دست ما نیست. اما احتمالا خیلی کمه شاید نزدیم به 10 درصده
_ یوقت غصه نخوریا هرچی خیره پیش میاد
+ هه غصه؟ دارم دیوونه میشم ماهک میدونی چرا چند روز با امیر قهر بودم؟ چون قبول نمیکرد که بره زن بگیره
_ چی؟ زن بگیره؟ واسه چی؟ چی میگی ترانه
+ واسه اینکه اون حق داره که پدر شه و من هم نمیتونم این حقو ازش بگیرم
صداش پر از غم بود و با بغض حرف میزد نگاهی بهش انداختم چشماش خیس شده بود بهش نزدیک شدم و بغلش کردم اون هم انگار منتظر یه جرقه بود تا خودشو خالی کنه حسابی گریه کرد.
ترانه خیلی بچه دوست داشت میگفت با دیدن هر زن حامله ای حسرت میخوره با دیدن هر بچه ای، میگفت هیچکس ازین مساله خبر نداره حتی خواهرش هم نمیدونه و فقط خودشون دوتا میدونن.
توی دلم گفتم خدایا اخه این چه حکمتیه این دوتام که عاشق همدیگه و زندگیشونن چرا نمیزاری خوشبختیشون کامل شه. منو ارش که هیچوقت مثل ادم باهم زندگی نکردیم و همیشه و هروقت که حس کردم زندگیم داره رنگ ارامش میگیره یچیزی خرابش میکنه لااقل بزار اینا شیرینی زندگیشون تکمیل شه.
بعد از اینکه ترانه حسابی گریه کرد اشکاشو پاک کرد و از من هم معذرت خاهی کرد که ناراحتم کرده منم واسه اینکه حال و هواش عوض شه پیشنهاد دادم ناهار رو باهم درست کنیم و هردو به اشپز خونه رفتیم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۲۶.۴k
۱۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.