خان زاده پارت275
#خان_زاده #پارت275
نمیدونم رو چه انگیزه ای فکر میکردم مثل قدیم کنارم میشینه و موهام و ناز میکنه.
با صدای بلندی گفت
_پاشو!
با اخم نگاهی بهش انداختم و ملافه رو روی سرم کشیدم.
انگار درک نداشت و نمیدونست که تازه زایمان کردم.
به ثانیه نکشید ملافه رو با خشم از روی صورتم کنار زد و گفت
_حاضر شو میریم روستا.تا وقتی که این بچه شیر خواره پیش مامانم میمونی!
چشم گرد کردم و گفتم
_دیگه چی؟ برم ور دل مامانت و مهتاب که دخترمم مثل اونا روانی بشه؟
خیلی عصبی شد و با لحن بدی گفت
_نه پس خودت تربیتش کن که بشه یه هرزه!
منم بدجور عصبی شدم.
نشستم و صدام بالا رفت
_من هرزه م؟ منی که جز تو دست کسی به تنم نخورده هرزه م یا تو که تا حالا با هزار نفر بودی؟
خندید... از روی حرص خندید و گفت
_خوبه که عکسات در اومد و خودت اعتراف کردی باهاش بودی!
_نبودم... اون ازم خواست همکاری کنم یه سری عکس بگیره تا تو رو باهاشون عذاب بده. با خطای دید یه جور جلوه داد انگار که ما با هم بودیم
با این حرفم قهقهه زد. میفهمیدم خندش بیشتر جنبه ی روانی داره.
کم کم خنده ش محو شد و با جدیت گفت
_وسایل تو جمع کن. همین امشب میریم.
از اتاق بیرون رفت و من لحظه ی آخر با قاطعیت تمام گفتم
_به خواب ببینی بیام ور دل اون مامان روانیت
🍁 🍁 🍁 🍁
نمیدونم رو چه انگیزه ای فکر میکردم مثل قدیم کنارم میشینه و موهام و ناز میکنه.
با صدای بلندی گفت
_پاشو!
با اخم نگاهی بهش انداختم و ملافه رو روی سرم کشیدم.
انگار درک نداشت و نمیدونست که تازه زایمان کردم.
به ثانیه نکشید ملافه رو با خشم از روی صورتم کنار زد و گفت
_حاضر شو میریم روستا.تا وقتی که این بچه شیر خواره پیش مامانم میمونی!
چشم گرد کردم و گفتم
_دیگه چی؟ برم ور دل مامانت و مهتاب که دخترمم مثل اونا روانی بشه؟
خیلی عصبی شد و با لحن بدی گفت
_نه پس خودت تربیتش کن که بشه یه هرزه!
منم بدجور عصبی شدم.
نشستم و صدام بالا رفت
_من هرزه م؟ منی که جز تو دست کسی به تنم نخورده هرزه م یا تو که تا حالا با هزار نفر بودی؟
خندید... از روی حرص خندید و گفت
_خوبه که عکسات در اومد و خودت اعتراف کردی باهاش بودی!
_نبودم... اون ازم خواست همکاری کنم یه سری عکس بگیره تا تو رو باهاشون عذاب بده. با خطای دید یه جور جلوه داد انگار که ما با هم بودیم
با این حرفم قهقهه زد. میفهمیدم خندش بیشتر جنبه ی روانی داره.
کم کم خنده ش محو شد و با جدیت گفت
_وسایل تو جمع کن. همین امشب میریم.
از اتاق بیرون رفت و من لحظه ی آخر با قاطعیت تمام گفتم
_به خواب ببینی بیام ور دل اون مامان روانیت
🍁 🍁 🍁 🍁
۸۰.۲k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.