خان زاده پارت271
#خان_زاده #پارت271
برگشتم و کلافه گفتم
_دیگه چی از جون من میخوای؟
بدون اینکه جوابم و بده رو به راننده گفت
_شما تشریف ببر تاکسی نمیخوایم
حرصی نگاهش کردم. با رفتن تاکسی در ماشین خودش و باز کرد و شمرده شمرده گفت
_اگه سوار نشی قسم میخورم یه کاری دست یکی تون میدم.
چند لحظه نگاهش کردم و با دلخوری سوار شدم.
مونس باز شروع کرد به نق زدن. دکمه ی مانتوم و باز کردم و سینهمو گذاشتم دهنش که آروم گرفت.
اهورا با اخم و خشونت رانندگی میکرد.
طاقت نیاوردم و پرسیدم:
_از کجا فهمیدی بچه به دنیا اومد؟
از آینه نگاه کرد اما جوابم و نداد.
پوزخند زدم و گفتم
_رگ پدریت گل کرد خواستی ما رو برسونی؟ آفرین. حتما بهت مدال میدن!
عصبی شد اینو از رگ گردنش فهمیدم اما باز هم جوابم و نداد.
چند دقیقه بعد ماشین و جلوی آپارتمانم نگه داشت.
درو باز کردم که دیدم در کمال تعجب پیاده شد. خواست مونس و از دستم بگیره که محکم نگاهش کردم و گفتم
_تو هیچ حقی نسبت به من و این بچه نداری!
اخماش غلظت گرفت. خم شد توی صورتمو غرید
_یه کار نکن حسرت این بچه رو تا عمر داری رو دلت بذارم
دروغ چرا مثل سگ ازش ترسیدم.
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت272
مونس و از دستم گرفت. پیاده شدم... جای بخیه هام بدجوری درد میکرد اما دلم نمیخواست به روی خودم بیارم.
زودتر از من به سمت در رفت و با کلیدی که نمیدونستم از کجا در آپارتمان و باز کرد.
به سختی هر قدمم و برمیداشتم.
یه لحظه برگشت و با دیدنم کلافع راه رفته رو عقب گرد کرد.
خواست بازوم و بگیره که غریدم
_دستت به من نخوره!
چند لحظه نگاهم کرد و بیشعور راهشو کشید و رفت.
دکمه ی آسانسور و زد و همون جا ایستاد و منو که با بدبختی داشتم به سمتش می رفتم نگاه کرد
همزمان با رسیدن من آسانسور هم ایستاد
انگار این بار شعورش کشید چون منتظر موند تا من اول سوار بشم.
خودش هم پشت سرم اومد. به محض بسته شدن در قلبم شروع به تپیدن کرد.
عطرش همون عطر بود اما خودش زیادی تغییر کرده بود.
چهره ی کاملا مردونه ای انداخته بود و با اینکه موهاش و کوتاه کرده بود اما هزار برابر به جذابیتش اضافه شده...
نگاهش قفل مونس بود و بی اراده گفت
_خیلی شبیه توعه
تعجب کردم. آخه از نظر من کاملا به اهورا رفته بود.
آسانسور ایستاد. باز هم کلیدی از جیبش بیرون کشید.
متاسف سر تکون دادم. خجالت نمیکشید کلید خونه ی منو نگه می داشت؟
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
برگشتم و کلافه گفتم
_دیگه چی از جون من میخوای؟
بدون اینکه جوابم و بده رو به راننده گفت
_شما تشریف ببر تاکسی نمیخوایم
حرصی نگاهش کردم. با رفتن تاکسی در ماشین خودش و باز کرد و شمرده شمرده گفت
_اگه سوار نشی قسم میخورم یه کاری دست یکی تون میدم.
چند لحظه نگاهش کردم و با دلخوری سوار شدم.
مونس باز شروع کرد به نق زدن. دکمه ی مانتوم و باز کردم و سینهمو گذاشتم دهنش که آروم گرفت.
اهورا با اخم و خشونت رانندگی میکرد.
طاقت نیاوردم و پرسیدم:
_از کجا فهمیدی بچه به دنیا اومد؟
از آینه نگاه کرد اما جوابم و نداد.
پوزخند زدم و گفتم
_رگ پدریت گل کرد خواستی ما رو برسونی؟ آفرین. حتما بهت مدال میدن!
عصبی شد اینو از رگ گردنش فهمیدم اما باز هم جوابم و نداد.
چند دقیقه بعد ماشین و جلوی آپارتمانم نگه داشت.
درو باز کردم که دیدم در کمال تعجب پیاده شد. خواست مونس و از دستم بگیره که محکم نگاهش کردم و گفتم
_تو هیچ حقی نسبت به من و این بچه نداری!
اخماش غلظت گرفت. خم شد توی صورتمو غرید
_یه کار نکن حسرت این بچه رو تا عمر داری رو دلت بذارم
دروغ چرا مثل سگ ازش ترسیدم.
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت272
مونس و از دستم گرفت. پیاده شدم... جای بخیه هام بدجوری درد میکرد اما دلم نمیخواست به روی خودم بیارم.
زودتر از من به سمت در رفت و با کلیدی که نمیدونستم از کجا در آپارتمان و باز کرد.
به سختی هر قدمم و برمیداشتم.
یه لحظه برگشت و با دیدنم کلافع راه رفته رو عقب گرد کرد.
خواست بازوم و بگیره که غریدم
_دستت به من نخوره!
چند لحظه نگاهم کرد و بیشعور راهشو کشید و رفت.
دکمه ی آسانسور و زد و همون جا ایستاد و منو که با بدبختی داشتم به سمتش می رفتم نگاه کرد
همزمان با رسیدن من آسانسور هم ایستاد
انگار این بار شعورش کشید چون منتظر موند تا من اول سوار بشم.
خودش هم پشت سرم اومد. به محض بسته شدن در قلبم شروع به تپیدن کرد.
عطرش همون عطر بود اما خودش زیادی تغییر کرده بود.
چهره ی کاملا مردونه ای انداخته بود و با اینکه موهاش و کوتاه کرده بود اما هزار برابر به جذابیتش اضافه شده...
نگاهش قفل مونس بود و بی اراده گفت
_خیلی شبیه توعه
تعجب کردم. آخه از نظر من کاملا به اهورا رفته بود.
آسانسور ایستاد. باز هم کلیدی از جیبش بیرون کشید.
متاسف سر تکون دادم. خجالت نمیکشید کلید خونه ی منو نگه می داشت؟
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
۷۲.۴k
۱۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.