عشق باطعم تلخ part44
#عشق_باطعم_تلخ #part44
پرهام نگاهی بهم کرد که با شوق داشتم میخندیدم، شهرزاد هی ازم نیشگون میگرفت که نخندم، پرهام نیشخندی زد:
- خب این دوتا رو بزاریم تو شوک باشن، آنا خانم شما بیا باهاتون کار دارم.
برای این که باهاش مخالفت کنم، گفتم:
- مگه نمیرید مطبتون؟
با حرص جواب داد:
- خیر، نمیرم.
حرفش که تموم شد رفت به سمت آسانسور، منم مجبور شدم پشت سرش رفتم، رو به فرحان خندهای زدم:
- دوماد خان هنوز تو شوک هستن؟
فرحان لبخند خبیثی زد چهره عصبی شهرزاد داد میزد، که نرم سمتش احتمال هر برخوردی بود، فاتحهمو باید از الان میخوندم، با لبخند کنار پرهام وایستادم اونم دکمه همکف رو زد.
آسانسور وایستاد پرهام حرکت سمت در خروجی، پشت سرش میرفتم یکم قدمهاش رو آروم کرد که باهم، همقدم شیم.
رفتیم سمت پارکینگ اول از پرهام سوار شدم، بدون حرفی حرکت کرد؛ کمی از راه رفت...
- کجا بریم؟
برگشتم، طرفش...
- ببین آقای زند، من جوابم رو گرفتم همینکه با هزار سختی حرفم رو گفتم خودش برام بدتر از مرگ بود، دیگه نمیخوام کشش بدیم جوابمم رو گرفتم، اجباریم درکار نیست! اگه هم بخواهیم نمیتونی تا فردا کاری کنی.
چیزی نگفت قانع شده بود.
بهشم حق میدم چطور با دختری که دوماه بیشتر نیست میشناسه، اونم رابطه دانشجو و استادی بیاد بگه باشه قبول میکنم ازدواج دروغی کنیم، بعد اونم پرهام زند، عمراً!
کل مسیر بیمارستان تا خونه، چشمهام رو بسته بودم برای همین خوابم برده بود؛ با صدای آشنایی چشمهام رو باز کردم سرم رو بلند کردم که دیدم پرهام زل زده بهم، به اطرافم نگاه کردم دم در خونمون بودیم، دستی روی صورتم کشیدم...
- ببخشید یهو خوابم برد.
لبخند زد...
در رو باز کردم چقدر هوا گرم شده بود، اول صبح باید با پالتو بری بیرون، ظهر باید با پیراهن دوباره بعدازظهر با پالتو؛ آخه این چه وضعیِ، کلافه پوفی کشیدم...
- مرسی آقای زند، فعلاً.
از ماشین زدم بیرون به سمت در خونه رفتم، ماشین پورشه پانامرا توربو کیوان دم در بود، همیشه باید این ضدحال اینجا باشه!
ادامه در کامنت
پرهام نگاهی بهم کرد که با شوق داشتم میخندیدم، شهرزاد هی ازم نیشگون میگرفت که نخندم، پرهام نیشخندی زد:
- خب این دوتا رو بزاریم تو شوک باشن، آنا خانم شما بیا باهاتون کار دارم.
برای این که باهاش مخالفت کنم، گفتم:
- مگه نمیرید مطبتون؟
با حرص جواب داد:
- خیر، نمیرم.
حرفش که تموم شد رفت به سمت آسانسور، منم مجبور شدم پشت سرش رفتم، رو به فرحان خندهای زدم:
- دوماد خان هنوز تو شوک هستن؟
فرحان لبخند خبیثی زد چهره عصبی شهرزاد داد میزد، که نرم سمتش احتمال هر برخوردی بود، فاتحهمو باید از الان میخوندم، با لبخند کنار پرهام وایستادم اونم دکمه همکف رو زد.
آسانسور وایستاد پرهام حرکت سمت در خروجی، پشت سرش میرفتم یکم قدمهاش رو آروم کرد که باهم، همقدم شیم.
رفتیم سمت پارکینگ اول از پرهام سوار شدم، بدون حرفی حرکت کرد؛ کمی از راه رفت...
- کجا بریم؟
برگشتم، طرفش...
- ببین آقای زند، من جوابم رو گرفتم همینکه با هزار سختی حرفم رو گفتم خودش برام بدتر از مرگ بود، دیگه نمیخوام کشش بدیم جوابمم رو گرفتم، اجباریم درکار نیست! اگه هم بخواهیم نمیتونی تا فردا کاری کنی.
چیزی نگفت قانع شده بود.
بهشم حق میدم چطور با دختری که دوماه بیشتر نیست میشناسه، اونم رابطه دانشجو و استادی بیاد بگه باشه قبول میکنم ازدواج دروغی کنیم، بعد اونم پرهام زند، عمراً!
کل مسیر بیمارستان تا خونه، چشمهام رو بسته بودم برای همین خوابم برده بود؛ با صدای آشنایی چشمهام رو باز کردم سرم رو بلند کردم که دیدم پرهام زل زده بهم، به اطرافم نگاه کردم دم در خونمون بودیم، دستی روی صورتم کشیدم...
- ببخشید یهو خوابم برد.
لبخند زد...
در رو باز کردم چقدر هوا گرم شده بود، اول صبح باید با پالتو بری بیرون، ظهر باید با پیراهن دوباره بعدازظهر با پالتو؛ آخه این چه وضعیِ، کلافه پوفی کشیدم...
- مرسی آقای زند، فعلاً.
از ماشین زدم بیرون به سمت در خونه رفتم، ماشین پورشه پانامرا توربو کیوان دم در بود، همیشه باید این ضدحال اینجا باشه!
ادامه در کامنت
۶.۲k
۱۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.