عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part43

با ضربه محکم به پشتم با ترس برگشتم دیدم شهرزاد بالای سرم وایستاده، چشم‌هاش رو ریز کرده، پس وقت اعتراف بود‌.
سالن دوباره با رفتن اساتید مثل قبل شلوغ شده بود، همراه شهرزاد از سالن خارج شدیم؛ داشتم موبه‌مو براش می‌گفتم که چه اتفاق‌هایی افتاده، چه تصمیماتی گرفتم، چی در آخر شد همه رو براش گفتم، حرفم که تموم شد شهرزاد گفت:
- چرا بهم نگفتی خودم مخ پرهام رو می‌زدم خودش با پای خودش می‌اومد طرفت.
یکم مکث کرد و با خنده گفت:
- پرهام خیلی باحال بودا، بدبخت هنگ کرده یه دختر ازش خواستگاری کرده...
با حرص گفتم:
- شهرزاد دستم بهت نرسه.
شهرزادم از فرصت استفاده کرد، رفت سمت آسانسور منم با دو پشت سرش، در آسانسور باز شد، شهرزاد محکم رفت توی بغل یکی؛ یعنی تا جون داشتم می‌خندیدم، جالب‌تر از اون شخصی که باهاش برخورد کرده بود، فرحان...
کسی که تا زنده هست این خاطرات رو بین همه مرور می‌کرد، یعنی شهرزاد با سنگ برخورد می‌کرد، بهتر بود تا بره بغل فرحان، فرحان یک بشری بود.
فرحان دوتا دست‌هاش رو داده بود بالا، شهرزادم توی بغلش؛ واقعاً صحنه باحالی بود، پرهام هم همراه فرحان بود، اونم مثل من می‌خندید فقط اون دوتا با تعجب زل زده بودن بهم...
پرهام، فرحان و کشید عقب و با لحنی که همراه خنده بود، گفت:
- داداش بسه آغوش خوبه، ولی نه این‌طوری...
دستم‌و گذاشتم روی شکمم قهقهه می‌زدم، شهرزاد از خجالت سرخ شده بود.
شهرزاد همیشه می‌گفت من یه روزی همین‌جوری اتفاقی میرم بغل یکی، اون فرد میشه مرد رویاهام و از این حرفا ...
از بچگی همین‌جوری قدرت تخلیلش بالا بود، شهرزاد برگشت طرفم می‌دونست دارم به این حرفش فکر می‌کنم، گفت:
- آنا بخدا این، اون نیستا.
تیکه دادم به دیوار با صدای بلند می‌خندیدم؛ کسی جز من و شهرزاد از فکرم شومم خبر نداشت.
خلاصه این‌قدر خندیدیم که فکم خشک شده بود، شکمم درد می‌کرد، اشک از چشم‌هام سرازیر شده بود؛ نفس عمیقی کشیدم با دستم اشکم‌و پاک کردم...
- خدابگم چی‌کارت نکنه شهرزاد!
لبخندی زد سرش رو انداخت پایین تعجب کرده بودم فرحان سکوت کرده بود، اونم در چنین مواقعی باحالی...

📓 @romano0o3 📝
دیدگاه ها (۲۷)

#عشق_باطعم_تلخ #part44پرهام نگاهی بهم کرد که با شوق داشتم می...

#عشق_باطعم_تلخ #part45«پرهام»بعد از انجام کار‌های مطب، اثر خ...

#عشق_باطعم_تلخ #part42پرهام اجازه آنالیز کردن پریناز رو نداد...

#عشق_باطعم_تلخ #part41ماشینش رو جای همیشگی پارکینگ، پارک کر...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

کف دستم رو نگاه کرد و گفت گمشده داری. این خط که شبیه هشت هست...

میدونست از صدای رعد و برق وحشت می کنم. اولین آسمون غُرمبه زد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط