عشق باطعم تلخ part42
#عشق_باطعم_تلخ #part42
پرهام اجازه آنالیز کردن پریناز رو نداد، منم چون خجالت میکشیدم، نتونستم درست بفهمم چه شکلیِ؛ اما خیلی ناز و خوشگل بود.
پرهام رو به پریناز گفت:
- پری بابا توی اتاقِ؟
پریناز در حالی که روبه من لبخند میزد، گفت:
- آره داداش...
پرهام دوباره روبه پریناز زیر لب آروم زمزمه کرد:
- بسه خواهر، از این به بعد همیشه میبینیش.
پریناز اخمی کرد که پرهام خندید، اخم پریناز هم به لبخند و در آخر به خنده تبدیل شد.
منظور پرهام چی بود؟ منو میبینه؟! یعنی چی؟!
پرهام رو به من گفت:
- از این راهرو برو سمت راست، نوشته سالن کنفرانس برو اونجا؛ فکر کنم بقیه باشن چون گفته بودم ساعت هشت بیان.
نگاهی به ساعت دستش کرد، الان ساعت نه و پونزده دقیقهست.
سرم رو تکون دادم و به سمت راهرو رفتم اون دوتاهم رفتن پیش پدرشون از رفتار دوتاشون میشد فهمید خانواده خیلی رسمی باشن.
به گفته پرهام عمل کردم، وقتی وارد سالن کنفرانس شدم همه داشتن باهم میخندیدن، حرف میزدن، شوخی میکردن.
به همگی سلام دادم..
دخترا جمع شدن دورم، شهرزاد چشمکی زد و با شیطتنک گفت:
- با آقا زند میچرخی.
هانیه زد روی شونهم...
- خبریه آنا؟
لبخند خبیثی زدم و گفتم:
- میفهمید!
دلم میخواست اذیتشون کنم، حرصشون رو در بیارم.
شهرزاد اخمی کرد، به بازوم چنگ زد و از جمع فاصله گرفتیم...
- ببینم درست شنیدم؟
بلند زدم زیر خنده تا خندهام تموم شد، فرصت توضیح دادن به شهرزاد رو نداشتم؛ چون پرهام و پریناز و چندتا پزشک دیگه، پدر پرهام خلاصه همه اومدن داخل سالن، ماهم رفتیم سمت جمع همه فضا رو سکوت گرفته بود.
پرهام شبیه باباش بود، اونم صورت جدی همراه با اخم داشت؛ برعکس پریناز که همیشه لبخند روی لبش بود.
خلاصه جلسه شروع شد و دو ساعت طول کشید؛ درمورد طرح و چگونگی کار و... صحبت شد، قرار شد برای طرح دوسال بریم یه شهر دیگه و این و طبق نمرات و معدل و... انتخاب میکنن.
خیالم از این بابت راحت بود؛ چون معدلم خوب بود؛ ولی دیگه انگیزه برای شروع کار رو نداشتم، با این اوضاع و احوال روان خودم قطعاً توی این کار خیلی اذیت میشم؛ پس قید هر چی خواسته خودم رو باید بزنم بخاطر کیوان، کیوانی که قراره بازیچه دستش شم...
📓 @romano0o3 📝
پرهام اجازه آنالیز کردن پریناز رو نداد، منم چون خجالت میکشیدم، نتونستم درست بفهمم چه شکلیِ؛ اما خیلی ناز و خوشگل بود.
پرهام رو به پریناز گفت:
- پری بابا توی اتاقِ؟
پریناز در حالی که روبه من لبخند میزد، گفت:
- آره داداش...
پرهام دوباره روبه پریناز زیر لب آروم زمزمه کرد:
- بسه خواهر، از این به بعد همیشه میبینیش.
پریناز اخمی کرد که پرهام خندید، اخم پریناز هم به لبخند و در آخر به خنده تبدیل شد.
منظور پرهام چی بود؟ منو میبینه؟! یعنی چی؟!
پرهام رو به من گفت:
- از این راهرو برو سمت راست، نوشته سالن کنفرانس برو اونجا؛ فکر کنم بقیه باشن چون گفته بودم ساعت هشت بیان.
نگاهی به ساعت دستش کرد، الان ساعت نه و پونزده دقیقهست.
سرم رو تکون دادم و به سمت راهرو رفتم اون دوتاهم رفتن پیش پدرشون از رفتار دوتاشون میشد فهمید خانواده خیلی رسمی باشن.
به گفته پرهام عمل کردم، وقتی وارد سالن کنفرانس شدم همه داشتن باهم میخندیدن، حرف میزدن، شوخی میکردن.
به همگی سلام دادم..
دخترا جمع شدن دورم، شهرزاد چشمکی زد و با شیطتنک گفت:
- با آقا زند میچرخی.
هانیه زد روی شونهم...
- خبریه آنا؟
لبخند خبیثی زدم و گفتم:
- میفهمید!
دلم میخواست اذیتشون کنم، حرصشون رو در بیارم.
شهرزاد اخمی کرد، به بازوم چنگ زد و از جمع فاصله گرفتیم...
- ببینم درست شنیدم؟
بلند زدم زیر خنده تا خندهام تموم شد، فرصت توضیح دادن به شهرزاد رو نداشتم؛ چون پرهام و پریناز و چندتا پزشک دیگه، پدر پرهام خلاصه همه اومدن داخل سالن، ماهم رفتیم سمت جمع همه فضا رو سکوت گرفته بود.
پرهام شبیه باباش بود، اونم صورت جدی همراه با اخم داشت؛ برعکس پریناز که همیشه لبخند روی لبش بود.
خلاصه جلسه شروع شد و دو ساعت طول کشید؛ درمورد طرح و چگونگی کار و... صحبت شد، قرار شد برای طرح دوسال بریم یه شهر دیگه و این و طبق نمرات و معدل و... انتخاب میکنن.
خیالم از این بابت راحت بود؛ چون معدلم خوب بود؛ ولی دیگه انگیزه برای شروع کار رو نداشتم، با این اوضاع و احوال روان خودم قطعاً توی این کار خیلی اذیت میشم؛ پس قید هر چی خواسته خودم رو باید بزنم بخاطر کیوان، کیوانی که قراره بازیچه دستش شم...
📓 @romano0o3 📝
۳.۶k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.