عشق باطعم تلخ part45
#عشق_باطعم_تلخ #part45
«پرهام»
بعد از انجام کارهای مطب، اثر خستگی رو میشد از طرز راه رفتنم پیدا کرد، خودم رو انداختم داخل ماشین و با سرعت به طرف خونه رفتم ساعت نه شب بود تازه اول شب بود؛ ولی جوری خسته، کوفته بودم که تمام رگهای بدنم میزد، مطمئنم تا رسیدم خونه خوابم می برد.
در حیاط خونه رو با ریموت باز کردم ماشین رو توی پارکینگ زیرزمینی خونمون پارک کردم؛ فوراً از ماشین زدم بیرون خونه ویلایی با حیاط بزرگی داشتیم، یادش بخیر اونسالها که بابا بزرگ، بزرگ خاندان زند زنده بود همیشه کل فامیل میاومدن خونمون چه شب و روزایی بود که همه دور هم مینشستیم؛ اما حیف...
خونمون سه طبقه بود که طبقه همکف کسی زندگی نمیکرد طبقه سوم خونه مجردی خودم بود، طبقه دوم مال بابا مامانم بود.
وارد آسانسور شدم روی دکمه سه رو فشار دادم، طولی نکشید که آسانسور وایستاد فوراً از آسانسور خارج شدم، کلید توی قفل چرخوندم؛ اما در خودبهخود باز شد، یعنی کی بازش کرده بود؟!
با تعجب کامل در رو باز کردم، با دیدن وضع خونه لبخندی روی لبم نشست؛ پس کار طیبه خانمِ صد بار گفته بودم وقتی میری در رو قفل کن؛ اما بخاطر سنش فراموشی داشت.
بلاخره بعد مدتی میتونم خواب راحتی توی خونه داشته باشم؛ اینقدر این خونه بهم ریخته بود که شبا روی لباسهای که روی تختم بود میخوابیدم.
به سمت آشپزخونه رفتم تم مشکی و سفید ترکیب قشنگی بود که کل دکوراسیون خونه رو با این رنگ تنظیم کرده بودم.
لیوانی برداشتم آب ریختم یک نفس آب رو سر کشیدم به سمت اتاق خوابم رفتم، چهقدر مرتب بود؛ بعد از مدتها!
کتم روو از تنم درآوردم انداختم روی صندلیِ، میز کارم، سه سوته لباسمو عوض کردم تا خوابیدم چند دقیقه طول کشید...
از خواب بیدار شدم گوشیم رو چک کردم دیدم فرحان زنگ زده، به سمت حموم رفتم دوش چند دقیقهای گرفتم همینجوری چنگ زدم یه پیراهن پوشیدم موهام رو مثل همیشه یه طرفه دادم بالا، کتم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون، آسانسور طبقه پایین بود دیگه حوصله نداشتم منتظر بمونم، پله ها رو یکی دوتا تا پایین رفتم نفسم بند اومده بود. شماره فرحان رو گرفتم، بعد از چند دقیقه برداشت...
- سلام فرحان.
در ماشین رو باز کردم آروم نشستم داخل ماشین، استارت و زدم؛ پیش به سوی مطب...
📓 @romano0o3 📝
«پرهام»
بعد از انجام کارهای مطب، اثر خستگی رو میشد از طرز راه رفتنم پیدا کرد، خودم رو انداختم داخل ماشین و با سرعت به طرف خونه رفتم ساعت نه شب بود تازه اول شب بود؛ ولی جوری خسته، کوفته بودم که تمام رگهای بدنم میزد، مطمئنم تا رسیدم خونه خوابم می برد.
در حیاط خونه رو با ریموت باز کردم ماشین رو توی پارکینگ زیرزمینی خونمون پارک کردم؛ فوراً از ماشین زدم بیرون خونه ویلایی با حیاط بزرگی داشتیم، یادش بخیر اونسالها که بابا بزرگ، بزرگ خاندان زند زنده بود همیشه کل فامیل میاومدن خونمون چه شب و روزایی بود که همه دور هم مینشستیم؛ اما حیف...
خونمون سه طبقه بود که طبقه همکف کسی زندگی نمیکرد طبقه سوم خونه مجردی خودم بود، طبقه دوم مال بابا مامانم بود.
وارد آسانسور شدم روی دکمه سه رو فشار دادم، طولی نکشید که آسانسور وایستاد فوراً از آسانسور خارج شدم، کلید توی قفل چرخوندم؛ اما در خودبهخود باز شد، یعنی کی بازش کرده بود؟!
با تعجب کامل در رو باز کردم، با دیدن وضع خونه لبخندی روی لبم نشست؛ پس کار طیبه خانمِ صد بار گفته بودم وقتی میری در رو قفل کن؛ اما بخاطر سنش فراموشی داشت.
بلاخره بعد مدتی میتونم خواب راحتی توی خونه داشته باشم؛ اینقدر این خونه بهم ریخته بود که شبا روی لباسهای که روی تختم بود میخوابیدم.
به سمت آشپزخونه رفتم تم مشکی و سفید ترکیب قشنگی بود که کل دکوراسیون خونه رو با این رنگ تنظیم کرده بودم.
لیوانی برداشتم آب ریختم یک نفس آب رو سر کشیدم به سمت اتاق خوابم رفتم، چهقدر مرتب بود؛ بعد از مدتها!
کتم روو از تنم درآوردم انداختم روی صندلیِ، میز کارم، سه سوته لباسمو عوض کردم تا خوابیدم چند دقیقه طول کشید...
از خواب بیدار شدم گوشیم رو چک کردم دیدم فرحان زنگ زده، به سمت حموم رفتم دوش چند دقیقهای گرفتم همینجوری چنگ زدم یه پیراهن پوشیدم موهام رو مثل همیشه یه طرفه دادم بالا، کتم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون، آسانسور طبقه پایین بود دیگه حوصله نداشتم منتظر بمونم، پله ها رو یکی دوتا تا پایین رفتم نفسم بند اومده بود. شماره فرحان رو گرفتم، بعد از چند دقیقه برداشت...
- سلام فرحان.
در ماشین رو باز کردم آروم نشستم داخل ماشین، استارت و زدم؛ پیش به سوی مطب...
📓 @romano0o3 📝
۱۷.۵k
۱۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.