Part

Part: 84

حمله‌های قبلی‌ای که دختر تجربه کرده بود، همه تک و تنها پشت سر گذاشته می‌شدند. کسی نبود که مثل الان دختر رو نوازش کنه یا حتی براش آواز بخونه.
امیلی الان تهیونگ رو دقیقا به جای فرشته نجاتش می‌دید.

تا به خودش اومد دید دستانش رو دور پسر گره کرده و بهش چسبیده، عطر خوش بو‌‌ اش رو به تمام وجود‌اش انتقال میده. شکه و ترسیده به تنها حامی اون لحظه‌اش چسبیده.

تهیونگ با اینکه از حرکت یک‌ دفعه‌ای دختر شکه شده بود، اما دستانش را پشت امیلی رسوند و حتی محکم‌تر اون رو به آغوش کشید.

هیچ کس متوجه گذر زمان نبود، اما بالاخره امیلی زبون باز کرد تا چیزی بگه.

-من...

اما کامل نشد، تو ذهنش اون جمله رو کامل کرده بود."من دوستت دارم" ولی ترسید تا به زبون بیاره.
خودش نمی‌دونست از چه چیزی می‌ترسه!
شاید از اینکه وقتی این جمله رو به زبون آورد همه چی مثل خواب خیال ناپدید می‌شه.
تهیونگ از کنارش می‌ره و دوباره تنها می‌شه. اون دو رابطه‌ای رو شروع کرده بودند اما هنوز می‌ترسید.

تهیونگ با دیدن اینکه سکوت دختر طولانی شده، اون رو کمی از خودش فاصله داد تا صورت‌اش رو ببینه.
اما امیلی به فکر اینکه تهیونگ دیگه نمی‌خواد بغلش کنه کامل ازش فاصله گرفت.
پسر در اون باره چیزی نگفت.

- تو چی امیلی؟

این خیلی برای دختر قشنگ بود که تهیونگ اسمش رو زیاد صدا می‌کرد. باعث می‌شد حس خوبی نسبت بهش داشته باشه.
اما تو آخرین لحظه جمله‌اش رو تغییر داد.

- من- ممنونم.

و سرش رو به قدری به پایین خم کرد تا نتونه چهره و واکنش تهیونگ رو ببینه.

از اون طرف تهیونگ که از جمله امیلی نا امید شده بود، سری تکون داد.
نمیدوسنت چرا ولی ته دلش حس می‌کرد امیلی چیز دیگه‌ای رو میخواست بگه.

انگار که تازه متوجه موقعیتشون بشه سریع سرش رو بالا گرفت و به موهایی که دور و اطراف صورت امیلی ریخته بود نگاه کرد.

-چه اتفاقی افتاد؟

خیلی آروم پرسید.
دختر صورتش رو جمع کرد، هیچ خوش نداشت این مسئله رو دوباره برای خودش یاد آوری کنه.
از اون طرف هم دلش میخواست با تهیونگ حرف بزنه.

-من هیچ اجبار نمی‌کنم بهت. اگر دوست داری بگو، باشه؟

تهیونگ که درگیری امیلی با خودش رو دید سریع اضافه کرد.
امیلی نفس عمیقی کشید و لبخند مهربونی به تهیونگ زد.
خیلی آروم شروع کرد و داستان خودش رو تعریف کرد.

از هیجان قبل سفرش شروع کرد، تک به تک لحظات رو به یاد داشت و به زبون می‌آورد.
اما از یک جایی به بعد تلخ شد. دست خودش نبود حتی کلماتی که استفاده می‌کرد هم تلخ شده بودند که باعث می‌شد دل تهیونگ بیشتر گرفته بشه.
و در آخر تهیونگ هم فقط گوش کرد. چیزی نگفت و منتظر خود امیلی شد.

قطرات اشک پشت سر هم از چشمان امیلی به پایین می‌ریختند. تهیونگ دو دست‌اش رو به صورت امیلی رسوند و اشک ها رو با آرامشی که داشت پاک کرد. سرش رو جلو برد و روی پیشونی امیلی بوسه‌ای زد.
بعد چشمان‌اش رو به سمت چشم‌های قرمز امیلی رسوند و نگاهی به اون‌ها کرد، روی هر دو چشم دختر که حالا بسته شده بودند بوسه کوتاهی زد و عقب کشید.

آرامشی که در اتاق جریان داشت تضاد زیادی با دریای بیرون که از شدت آشوب به طغیان افتاده بود، داشت.

شرایطی که داشتن رو تهیونگ برای امیلی توضیح داد، و در آخرش هم اضافه کرد که باید پیش پدرش و بقیه برن، ولی امیلی اصلا دوست نداشت و حتی اون رو هم به زبون آورد اما تاثیر نداشت.
و دقیقا پشت درب اتاق استاده بودن و این تهیونگ بود که دست دختر رو ول نمی‌کرد و دنبال خودش می‌کشوند.
و این باعث می‌شد قند تو دل امیلی آب بشه.
--------------------------
تقدیمتون، فکر کنم زیادی دیر کردم نه؟
پارت قبل رو خوندم و دیدم چقدر اشتباه تایپی داشتم شرمنده درستشون کردم.
و دیگه چیزی نمی‌مونه
لایک یادتون نره.
------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
دیدگاه ها (۱۹)

Part:85از زمان حضور دو جوان در کابین مدت زیادی می‌گذشت اما م...

part:86پسر بدون اینکه حرفی بزنه، نگاه کردن رو انتخاب کرده بو...

Part:83اضطرابی که یک انسان می‌تونه تحمل کنه شاید اونقدر زیاد...

Part:82از طرف دیگه، تهیونگ به اتاق ناخدا رفته بود که همه تقر...

black flower(p,318)

black flower(p,263)

black flower(p,292)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط