part

part:90
با وسواس نگاهی به اطراف انداخت تا مبادا کسی او را ببیند. وقتی به یک گوشه تاریک رسید به آروم‌ترین حالت ممکن شروع به صحبت کرد.

-هیچ چیزی نگفت، کسی هم اصراری نکرد. خیالتون راحت باشه هیچ کس نمی‌فهمه چه کسی بهش چاقو زده، دختره خوب دهنش رو بسته.

داخل اون تاریکی فقط نیشخند گوشه لب‌اش که به کمک نور کم ماه مشخص شده بود، پیدا بود سری تکون داد و لبه‌ی کلاهش رو پایین‌تر کشید و بعد اون دو نفر راهشون رو جدا کردند.

چندین ساعت از لحظات سختی که همگی تحمل کرده بودند گذشته بود و کشتی به دست سکوت دریا سپرده شده بود.

امیلی به خاطر دردی که داشت، خوابیدن رو براش غیر تحمل می‌کرد. به گفته دکتر این درد طبیعیه و با توجه به اینکه امیلی به مُسَکِن در دسترس حساسیت داشت، باید تا رسیدن به مقصد بعدی اون درد رو تحمل می‌کرد.
چشمانش رو بسته بود ولی همزمان با شنیدن صدای "تقی" از ترس اون تیله‌ها رو باز کرد.
با نمایان شدن چهره‌ی پسر مورد علاقش، نفسی از روی آسودگی کشید.

تهیونگ روی تخت، کنار امیلی جای گرفت. انگشتان کشیده‌اش تار‌های ابریشمی مو‌‌های امیلی رو نوازش می‌کرد. لبخند کمرنگی که روی صورت پسر بود، بسیار لذت‌بخش بود.

- حالت بهتره؟

پسر با آرومی زیرلب گفت و امیلی فقط سر تکون داد. می‌تونست ساعت‌ها رو با دیدن کهکشان چشم‌های پسر بگذرونه.

مطمئن نبود چقدر از خیره شدن به چشمای تهیونگ گذشته، که پسر کمی خم شد. خودش رو جلوی صورت امیلی رسوند و ادامه نگاه امیلی رو به خودش سپرد. در طی یک حرکت ناگهانی، بوسه سبک و آرومی روی لبان خشک شده‌ی دختر گذاشت.
از همون نزدیک هم رنگ گرفتن گونه‌های دختر کاملا مشخص بود و همین باعث می‌شد لبخندش پررنگ‌تر بشه.

-بیا با هم بخوابیم.

امیلی با چشم‌هایی‌ گرد شده به پسر نگاه کرد. تهیونگ که بیشتر از این نمیتوسنت نقش بازی کنه، سر به سر گذاشتن دختر رو تموم کرد و شروع به خندیدن کرد، خودش ادامه داد.

- به چی فکر میکنی، ها؟

- منظورت چیه؟

بعد از اون همه مدت تنها چیزی بود که امیلی گفت و تهیونگ فهمید هنوز قدرت تکلمش رو از دست نداده.

- منظورم اینکه امروز روز سختی رو داشتیم، بهتره بخوابیم. اما‌ اگر تو نظر دیگه‌ای داری من درخدمتم.

امیلی از بامزگی ساختگی‌ای که تهیونگ داشت ضربه‌ای به بازو‌ی‌اش زد و شروع به خندیدن کرد.

- تمومش کن، چه منظوری میخوام داشته باشم مگه. خیلی خب برو بیرون که در آرامش بخوابم.

تهیونگی ابرویی بالا انداخت و از ادامه دادن این بحث شیرین دست نکشید.

- کجا برم؟ من همینجا، دقیقا کنارت میخوابم. عمرا تنهات بذارم.

با جمله آخر، پروانه‌ها شروع به پرواز کردند و امیلی خیلی آروم خودش رو کنار کشید تا جا برای تهیونگ هم باز شه. تهیونگ جسم ظریف دختر رو در آغوش کشید و راضی از وضعیتی که داشت چشمانش رو بست.
بعد از چند دقیقه نفس‌های منظم اون دو نفر اتاق رو پر کرده بود که نشونه‌ای از یک خواب پر‌ از آرامش رو براشون داشت.
------------------------------------
نظرتون درباره‌ی کسی که به امیلی چاقو زده کیه؟🫠
------------------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
دیدگاه ها (۴)

part:91بعد چند روزی سر کردن در گشتی، به مقصد بعدی یعنی جزیر...

Part:92بعد از رقص دلنشینی که دو نفر داشتند با لباس‌هایی که ب...

Part:89ردی که داشت از قلبش نشات می‌گرفت. احساس ضعیف بودن و ن...

Part:88باد ملایم مو‌هایش را در هوا می‌رقصاند. گویی گذشته‌ای ...

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟏» ★........★........ ★........★........

black flower(p,293)

black flower(p,234)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط