دوست برادرم پارت59
(شب)
میسو مثل همیشه تو اتاقش مشغول درس خوندن بود و جین هم برگشته بود و حالا با جیمین تو هال داشتن درمورد اتفاق امروز صحبت می کردن
جیمین:خب او اتفاق چطور افتاد!
جین:قبل پرواز متور های هواپیما رو خوب چک نکرده بودن و تو اسمون از کار میوفته
جیمین سری تکان داد اینبار هر دو ساکت شدن جین مشغول گوشیش بود و جیمین هم خیره به جلوش داشت فکر میکرد که چطور میتونه میونه خودش و میسو رو خوب کنه!
طولی نکشید که جین همونطور خیره به گوشیش گفت
جین:جیمین من باید برم پیش لانی ...تو میتونی اینجا باشی؟
جیمین سریع سری تکان داد و با خوشحالی گفت
جیمین:البته
جین با بر داشتن کتش از خونه بیرون رفت که جیمین دو دل وسط خونه ایستاد و بعد یکم فکر کردن سمت اشپز خانه رقت و با برداشتن دو تا ابمیوه سمت اتاق میسو رفت....دو دل چند تقه به در زد و وارد شد ... میسو نگاهی بهش کرد و دودل دوباره به کتاب هاش نگاه کرد
جیمین نزدیک رفت و گفت
جیمین:یکم وقت داری میسو؟
میسو سرتکان داد....جیمین نزدیک رفت و کنارش رو تخت نشست و ابمیوه رو جلوش گرفت که میسو یکی برداشت و همونطور که میخواست از ابمیوه بخوره گفت
میسو:چرا اومدی ؟!
جیمین:یادته بهت گفتم هیچ وقت در مورد گذشته ام ازم چیزی نپرس؟
میسو سری تکان داد که جیمین ادامه داد
جیمین:خب حالا هرچی دوست داری بپرس
میسو بعد یکم فکر سریع پرسید چی بین تو و یون وو گذشته که اینقدر ازش بدت میومد؟
جیمین مکث کرد و به جلوش خیره شد میسو کنجکاو نگاهش میکرد جیمین اروم گفت
جیمین:یکی از اون افرادی بود که با دامی بهم خیا*نت کرد اما بعد یکسال بخشیدمش ولی هیچ وقت دیگه بهش اعتماد نکردم ....برای همین وقتی بهت نزدیک میشد عصبی میشم
میسو پوزخندی زد و گفت
میسو:...
میسو مثل همیشه تو اتاقش مشغول درس خوندن بود و جین هم برگشته بود و حالا با جیمین تو هال داشتن درمورد اتفاق امروز صحبت می کردن
جیمین:خب او اتفاق چطور افتاد!
جین:قبل پرواز متور های هواپیما رو خوب چک نکرده بودن و تو اسمون از کار میوفته
جیمین سری تکان داد اینبار هر دو ساکت شدن جین مشغول گوشیش بود و جیمین هم خیره به جلوش داشت فکر میکرد که چطور میتونه میونه خودش و میسو رو خوب کنه!
طولی نکشید که جین همونطور خیره به گوشیش گفت
جین:جیمین من باید برم پیش لانی ...تو میتونی اینجا باشی؟
جیمین سریع سری تکان داد و با خوشحالی گفت
جیمین:البته
جین با بر داشتن کتش از خونه بیرون رفت که جیمین دو دل وسط خونه ایستاد و بعد یکم فکر کردن سمت اشپز خانه رقت و با برداشتن دو تا ابمیوه سمت اتاق میسو رفت....دو دل چند تقه به در زد و وارد شد ... میسو نگاهی بهش کرد و دودل دوباره به کتاب هاش نگاه کرد
جیمین نزدیک رفت و گفت
جیمین:یکم وقت داری میسو؟
میسو سرتکان داد....جیمین نزدیک رفت و کنارش رو تخت نشست و ابمیوه رو جلوش گرفت که میسو یکی برداشت و همونطور که میخواست از ابمیوه بخوره گفت
میسو:چرا اومدی ؟!
جیمین:یادته بهت گفتم هیچ وقت در مورد گذشته ام ازم چیزی نپرس؟
میسو سری تکان داد که جیمین ادامه داد
جیمین:خب حالا هرچی دوست داری بپرس
میسو بعد یکم فکر سریع پرسید چی بین تو و یون وو گذشته که اینقدر ازش بدت میومد؟
جیمین مکث کرد و به جلوش خیره شد میسو کنجکاو نگاهش میکرد جیمین اروم گفت
جیمین:یکی از اون افرادی بود که با دامی بهم خیا*نت کرد اما بعد یکسال بخشیدمش ولی هیچ وقت دیگه بهش اعتماد نکردم ....برای همین وقتی بهت نزدیک میشد عصبی میشم
میسو پوزخندی زد و گفت
میسو:...
۲۱.۸k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.