دوست برادرم پارت58
جیمین کلافه چشمی چرخوند و بعد چهره سردی به خودش گرفت و گفت
جیمین:به هر حال چی میخوای ؟
و بعد سمت خونه رفت و با باز کردن در وارد شد دامی هم دنبالش رفت وارد هال شدن دامی اطراف رو نگاه کرد نمی دونست چی بگه اون فقط اومده بود که ببینتش.... جیمین سمت آشپزخونه رفت تا یکم اب بخوره دامی باز دنبالش رفت
جیمین همونطور که ابی برای خودش پر کرد و میخواست بخوره گفت
جیمین:نمیخوای بگی حرفتو!؟
دامی با عش*وه نزدیکش شد و گفت
دامی: فقط اومده بودم که ببینمت....خیلی وقته ندیدمت توم دلتنگم نشدی!؟
وبعد دستش رو رو سی*نه جیمین کشید که جیمین کلافه بدون اینکه اهمیتی بهش بده لیوان رو تو سینک گذاشت و همینطور که میخواسن از آشپزخانه بیرون بره گفت
جیمین:از جلو چشمام گمشو
دامی ناباور خندید و با پوزخند گفت
دامی:پس اونی که جای من رو گرفته میسوه؟
تو باید باهام شوخی کنی!
جیمین کلافه و عصبی برگشت سمتش بهش نزدیک شد که دامی صورتش از اون حالت به ترس تغییر کرد
جیمین عصبی بهش توپید
جیمین:تو چه چقد وقیح و بی چشم و رویی!
بعد اون کاری که باهام کردی هنوزم روی این رو داری که جلوم ایستادی؟!
دامی با چهره ای غمگین گفت
دامی:اما من معذرت خواستم گفتم که خیلی پشیمونم...
دندون هاش رو روی هم کشید و عصبی غرید
جیمین:این کارا دیگه فایده ای نداره....دیگه جلوم سبز نشو برو مثل قبلنا ز*یر این و اون بخوا*ب درست مثل یه هر*زه
دامی با حرفای جیمین ناامید اشک هاش جاری شد فکر میکرد درباره فرست داره اما انگار دیگه فرستی وجود نداشت
جیمین این بار اروم اما خشمگین غرید
جیمین:حالا هم گمشو و دیگه هیچ وقت سعی نکن از چند متریم رد شی چون بد میبینی....
بعد این حرف سریع سمت اتاقش رفت و با خشم محکم در رو کوبید دامی نا امید سمت در بیرون رفت و با مکسی برگشت و عقب رو نگاه کرد و دوباره نا امید و با گریه بیرون رفت و در رو بست....
جیمین:به هر حال چی میخوای ؟
و بعد سمت خونه رفت و با باز کردن در وارد شد دامی هم دنبالش رفت وارد هال شدن دامی اطراف رو نگاه کرد نمی دونست چی بگه اون فقط اومده بود که ببینتش.... جیمین سمت آشپزخونه رفت تا یکم اب بخوره دامی باز دنبالش رفت
جیمین همونطور که ابی برای خودش پر کرد و میخواست بخوره گفت
جیمین:نمیخوای بگی حرفتو!؟
دامی با عش*وه نزدیکش شد و گفت
دامی: فقط اومده بودم که ببینمت....خیلی وقته ندیدمت توم دلتنگم نشدی!؟
وبعد دستش رو رو سی*نه جیمین کشید که جیمین کلافه بدون اینکه اهمیتی بهش بده لیوان رو تو سینک گذاشت و همینطور که میخواسن از آشپزخانه بیرون بره گفت
جیمین:از جلو چشمام گمشو
دامی ناباور خندید و با پوزخند گفت
دامی:پس اونی که جای من رو گرفته میسوه؟
تو باید باهام شوخی کنی!
جیمین کلافه و عصبی برگشت سمتش بهش نزدیک شد که دامی صورتش از اون حالت به ترس تغییر کرد
جیمین عصبی بهش توپید
جیمین:تو چه چقد وقیح و بی چشم و رویی!
بعد اون کاری که باهام کردی هنوزم روی این رو داری که جلوم ایستادی؟!
دامی با چهره ای غمگین گفت
دامی:اما من معذرت خواستم گفتم که خیلی پشیمونم...
دندون هاش رو روی هم کشید و عصبی غرید
جیمین:این کارا دیگه فایده ای نداره....دیگه جلوم سبز نشو برو مثل قبلنا ز*یر این و اون بخوا*ب درست مثل یه هر*زه
دامی با حرفای جیمین ناامید اشک هاش جاری شد فکر میکرد درباره فرست داره اما انگار دیگه فرستی وجود نداشت
جیمین این بار اروم اما خشمگین غرید
جیمین:حالا هم گمشو و دیگه هیچ وقت سعی نکن از چند متریم رد شی چون بد میبینی....
بعد این حرف سریع سمت اتاقش رفت و با خشم محکم در رو کوبید دامی نا امید سمت در بیرون رفت و با مکسی برگشت و عقب رو نگاه کرد و دوباره نا امید و با گریه بیرون رفت و در رو بست....
۲۰.۶k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.