true love فصل ۳ پارت ۱۷:
true love فصل ۳ پارت ۱۷:
لارا دیگه نتونست مقاومت کنه
سرش رو پایین گرفته بود
لب هاش میلرزید
دیگه نمیتونست این همه فشار رو تحمل کنه
انگار داشت میترکید
با صدای کمی شروع به صحبت کرد
لارا:توی این دو سال...لی یونگ با من خیلی کار ها کرد....اولش هیچ کاری باهام نداشت و منو توی عمارتش توی یک اتاق زندانی کرده بود
لارا:تقریبا دو سه روز از وقتی که منو دزدیده بود میگذشت که یه شب اومد توی اتاقی که منو توش زندانی کرده بود
کنارم نشست و بهم گفت یه درخواست داره و من اگر قبول کنم بلایی سرم نمیاره.....به من گفت باهاش ازدواج کنم!!!.........گفت عاشقمه و من اگر باهاش ازدواج کنم دیگه ادیتم نمیکنه....اما...من قبول نکردم و اون موقع بود که تازه سختی های من شروع شد!!!
لارا به زور میتوست حرف بزنه....
به یاد آوری هر یک از این اتفاقاتی که تعریف میکرد براش عذاب آور بود...
اما از طرفی دیگه نمیتونست این چیز ها رو پیش خودش نگه داره
نیاز داشت با یک نفر صحبت کنه
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
لارا:بعد از اینکه بهش گفتم نمیخوام باهاش ازدواج کنم من رو برد توی زیر زمین خونش زندانی کرد
همونجایی که تو اومدی و منو نجات دادی
تمام مدت دست و پام رو میبست و منو شکنجه میداد
لارا:بعضی از تایم روز با انواع مختلف شلاق ها منو میزد....صبح ها به بدترین شکل ممکن از خواب بیدارم میکرد....در طول روز با هر وسیله ای که دستش میومد منو شکنجه میداد....وقت هایی میشد که تا چند روز بهم آب و غذا نمیداد و من توی اون تاریکی که حتی یک پنجره کوچیک هم نداشت که نور بیاد زندانی بودم...و شب ها.....اون هر شب ساعت ۱۱ میومد سراغم.....دو تا حالت جلوی پام میذاشت...یا اینکه من شب تا صبح باهاش باشم...یا اینکه شکنجه بشم....من تمام اون دو سال شب ها شکنجه شدم اما حتی یک شب هم حاظر نشدم باهاش باشم!!!!
و بخاطر همین بود که دو سال شب ها هم شکنجه شدم...
حتی شب هایی بود که ۳ یا ۴ ساعت شکنجه میشدم....با زنجیر منو به سفق میبست...با چوب...شلاق یا هر وسیله دیگه ای منو میزد...با تیغ و چاقو تمام بدنمو خط مینداخت...
با هر کلمه ای که به زبون میاورد حالش بدتر میشد....دست هاش میلرزید و ضربان قلبش بالاتر رفته بود...بغض سنگینی گلوش رو چنگ میزد و دیگه اجازه حرف زدن رو بهش نمیداد
جونگ کوک با حرف هایی که شنیده بود لحظه به لحظه عصبی تر میشد
بلاهایی که سر لارا اومده بود بیشتر از چیزی بود که انتظار داشت
انقدر هصبی بود که قدرت اینو داشت همین الان بره و لی یونگ رو بکشه
سرش از عصبانیت نبض میزد اما همه چیز رو نادیده گرفت و لارا رو در آغوش گرفت
هق هق های لارا توی بغل جونگ کوک آزاد شد
سر لارا رو محکم توی سینش فشار میداد تا آرومش کنه
جونگ کوک:هیسسسسس آروم باش...همچیزو درست میکنم...بهت قول میدم هر کس هر کاری که باهات کرده رو به بدترین شکل ممکن جواب میده...هرگز اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه.....
«پایان فلش بک»
.................................................................................
جونگ کوک:خب پس....لارا رو توی دو راهی میزاشتی آره؟؟؟؟چطور چنین اجازه ای رو به خودت میدادی بهش بگی باهات باشه؟؟؟؟
جونگ کوک در یکی از کشو های کمدی که اون کنار بود رو باز کرد و از توش چاقویی رو برداشت و به سمت لی یونگ رفت
لی یونگ با دیدن چاقویی که توی دست جونگ کوک بود متوجه منظورش شد
فهمید که جونگ کوک قراره باهاش چی کار کنه
ترسی تمام وجودش رو گرفت
جونگ کوک رقتی به لی یونگ رسید ایستاد
شروع کرد تمام بدن لی یونگ رو با چاقو خط انداختن
فریاد های لی یونگ به آسمون رسیده بود
مشغول خط انداختن بود که گوشیش زنگ خورد
چاقو رو کنار گذاشت و گوشیش رو از توی جیبش در آورد و جواب داد
جونگ کوک:بله
؟:.......
....................................................................................
#jungkook
#bts
#k_pop
#فیک
#جونگ_کوک
#بی_تی_اس
#کی_پاپ
لارا دیگه نتونست مقاومت کنه
سرش رو پایین گرفته بود
لب هاش میلرزید
دیگه نمیتونست این همه فشار رو تحمل کنه
انگار داشت میترکید
با صدای کمی شروع به صحبت کرد
لارا:توی این دو سال...لی یونگ با من خیلی کار ها کرد....اولش هیچ کاری باهام نداشت و منو توی عمارتش توی یک اتاق زندانی کرده بود
لارا:تقریبا دو سه روز از وقتی که منو دزدیده بود میگذشت که یه شب اومد توی اتاقی که منو توش زندانی کرده بود
کنارم نشست و بهم گفت یه درخواست داره و من اگر قبول کنم بلایی سرم نمیاره.....به من گفت باهاش ازدواج کنم!!!.........گفت عاشقمه و من اگر باهاش ازدواج کنم دیگه ادیتم نمیکنه....اما...من قبول نکردم و اون موقع بود که تازه سختی های من شروع شد!!!
لارا به زور میتوست حرف بزنه....
به یاد آوری هر یک از این اتفاقاتی که تعریف میکرد براش عذاب آور بود...
اما از طرفی دیگه نمیتونست این چیز ها رو پیش خودش نگه داره
نیاز داشت با یک نفر صحبت کنه
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
لارا:بعد از اینکه بهش گفتم نمیخوام باهاش ازدواج کنم من رو برد توی زیر زمین خونش زندانی کرد
همونجایی که تو اومدی و منو نجات دادی
تمام مدت دست و پام رو میبست و منو شکنجه میداد
لارا:بعضی از تایم روز با انواع مختلف شلاق ها منو میزد....صبح ها به بدترین شکل ممکن از خواب بیدارم میکرد....در طول روز با هر وسیله ای که دستش میومد منو شکنجه میداد....وقت هایی میشد که تا چند روز بهم آب و غذا نمیداد و من توی اون تاریکی که حتی یک پنجره کوچیک هم نداشت که نور بیاد زندانی بودم...و شب ها.....اون هر شب ساعت ۱۱ میومد سراغم.....دو تا حالت جلوی پام میذاشت...یا اینکه من شب تا صبح باهاش باشم...یا اینکه شکنجه بشم....من تمام اون دو سال شب ها شکنجه شدم اما حتی یک شب هم حاظر نشدم باهاش باشم!!!!
و بخاطر همین بود که دو سال شب ها هم شکنجه شدم...
حتی شب هایی بود که ۳ یا ۴ ساعت شکنجه میشدم....با زنجیر منو به سفق میبست...با چوب...شلاق یا هر وسیله دیگه ای منو میزد...با تیغ و چاقو تمام بدنمو خط مینداخت...
با هر کلمه ای که به زبون میاورد حالش بدتر میشد....دست هاش میلرزید و ضربان قلبش بالاتر رفته بود...بغض سنگینی گلوش رو چنگ میزد و دیگه اجازه حرف زدن رو بهش نمیداد
جونگ کوک با حرف هایی که شنیده بود لحظه به لحظه عصبی تر میشد
بلاهایی که سر لارا اومده بود بیشتر از چیزی بود که انتظار داشت
انقدر هصبی بود که قدرت اینو داشت همین الان بره و لی یونگ رو بکشه
سرش از عصبانیت نبض میزد اما همه چیز رو نادیده گرفت و لارا رو در آغوش گرفت
هق هق های لارا توی بغل جونگ کوک آزاد شد
سر لارا رو محکم توی سینش فشار میداد تا آرومش کنه
جونگ کوک:هیسسسسس آروم باش...همچیزو درست میکنم...بهت قول میدم هر کس هر کاری که باهات کرده رو به بدترین شکل ممکن جواب میده...هرگز اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه.....
«پایان فلش بک»
.................................................................................
جونگ کوک:خب پس....لارا رو توی دو راهی میزاشتی آره؟؟؟؟چطور چنین اجازه ای رو به خودت میدادی بهش بگی باهات باشه؟؟؟؟
جونگ کوک در یکی از کشو های کمدی که اون کنار بود رو باز کرد و از توش چاقویی رو برداشت و به سمت لی یونگ رفت
لی یونگ با دیدن چاقویی که توی دست جونگ کوک بود متوجه منظورش شد
فهمید که جونگ کوک قراره باهاش چی کار کنه
ترسی تمام وجودش رو گرفت
جونگ کوک رقتی به لی یونگ رسید ایستاد
شروع کرد تمام بدن لی یونگ رو با چاقو خط انداختن
فریاد های لی یونگ به آسمون رسیده بود
مشغول خط انداختن بود که گوشیش زنگ خورد
چاقو رو کنار گذاشت و گوشیش رو از توی جیبش در آورد و جواب داد
جونگ کوک:بله
؟:.......
....................................................................................
#jungkook
#bts
#k_pop
#فیک
#جونگ_کوک
#بی_تی_اس
#کی_پاپ
۶.۹k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.