true love فصل۳ پارت ۱۶:
true love فصل۳ پارت ۱۶:
«صبح روز بعد»
جونگ کوک با عصبانیت از عمارت خارج شد
هنوز بخاطر حرف های دیشب عصبی بود
به حیاط پشتی رفت که با نگهبان ها مواجه شد
نگهبان:صبح بخیر ارباب
جونگ کوک:سلام..باز کن این درو«عصبی..عجله»
نگهبان:بله چشم«متعجب»
نگهبان در رو باز کرد
جونگ کوک بلافاصله وارد انبار شد
لی یونگ بخاطر نوری که به چشماش تابید ناله ای زیر لب کرد و سرش رو بالا گرفت
بخاطر شکنجه های روز قبلش کبودی های روی بدنش به خوبی خودشونو نشون میدادن
جونگ کوک با عصبانیت به سمت لی یونگ رفت
موهای لی یونگ رو توی مشتش گرفت و به سمت بالا کشید که باعث شد سر لی یونگ به بالا پرتاب بشه
بی درنگ مشتی رو توی صورت لی یونگ خوابوند
مشت های پشت سر هم روی صورت لی یونگ فرود میومد اما از عصبانت جونگ کوک کم نمیشد
دست از زدن لی یونگ برداشت و گفت
جونگ کوک:عوضیییی میکشمت...بخدا قسم از امروز کاری باهات میکنم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن
لی یونگ:مگه من چی کار کردم؟؟؟
جونگ کوک:چی کار کردی!!!دیگه بیشتر از این چی کار میخواستی بکنی؟؟هان؟؟؟«داد»
لی یونگ:منظورت چیه؟؟
جونگ کوک:لارا...همه چیزو بهم گفت....بهم گفت تو این دو سال چه کار هایی باهاش انجام دادی.....بخدا هر کدوم از اون کارایی که باهاش کردی رو هزار برابر بهت برمیگردونم..کاری باهات میکنم که ناخود آگاه به سمت مرگ کشیده بشی...حالا وایستا و تماشا کن که چه بلاهایی قراره سرت بیارم...
لی یونگ چشم هاش گرد شده بود
مردمک چشم هاش میلرزید
تمام این مدتی که زندانی بود دعا میکرد جونگ کوک چیزی از اون دو سال نفهمه و دقیقا امروز روزی بود که فهمید....
.....................................................................................
«فلش بک به شب قبل»
ساعت ۱۱ شب بود...
لارا و جونگ کوک تازه برگشته بودن خونه..
لارا سرش رو به سینه جونگ کوک تکیه داده بود
جونگ کوک دست لارا رو گرفته بود و با شست دستش با دست لارا بازی میکرد
لارا نگاهی به ساعت کرد و طبق شب های قبل دلشوره بدی گرفت
احساس میکرد قلبش توی سینش بی قراری میکرد
نفس عمیقی کشید
جونگ کوک متوجه حال بد لارا شد
کمی سرش رو نزدیک تر برد تا راحت تر ببینتش که متوجه چشم های اشکی لارا شد
کمی از جاش بلند شد و لارا رو بیشتر توی بغلش فشرد و با صدای آرومی گفت
جونگ کوک:لارا....
لارا بلافاصله سرش رو برگردوند و اشک های رو پاک کرد...
اما اشک هاش بی وقفه و پشت سر هم میریخت
جونگ کوک دستش رو به سمت صورت لارا برد و اون رو برگردوند
جونگ کوک:لارا...چی شد؟؟
لارا:چیزی نیست«آروم»
جونگ کوک:لارا تو هر شب سر همین ساعت اینطوری میشی...بهم بگو چرا؟؟؟
لارا:جونگ کوک...ولش کن...خوب میشم«آروم»
جونگ کوک:همچی مربوط به همون مردکه مگه نه؟؟
لارا:....
جونگ کوک:بهم بگو اون توی این ساعت و توی این دو سال باهات چی کار میکرد؟؟
لارا دیگه نتونست مقاومت کنه
سرش رو پایین گرفته بود
لب هاش میلرزید
دیگه تمیتونست این همه فشار رو تحمل کنه
انگار داشت میترکید
با صدای کمی شروع به صحبت کرد
لارا:توی این دو سال....
......................................................................................
#فیک
#کی_پاپ
#بی_تی_اس
#جونگ_کوک
#k_pop
#bts
#jungkook
«صبح روز بعد»
جونگ کوک با عصبانیت از عمارت خارج شد
هنوز بخاطر حرف های دیشب عصبی بود
به حیاط پشتی رفت که با نگهبان ها مواجه شد
نگهبان:صبح بخیر ارباب
جونگ کوک:سلام..باز کن این درو«عصبی..عجله»
نگهبان:بله چشم«متعجب»
نگهبان در رو باز کرد
جونگ کوک بلافاصله وارد انبار شد
لی یونگ بخاطر نوری که به چشماش تابید ناله ای زیر لب کرد و سرش رو بالا گرفت
بخاطر شکنجه های روز قبلش کبودی های روی بدنش به خوبی خودشونو نشون میدادن
جونگ کوک با عصبانیت به سمت لی یونگ رفت
موهای لی یونگ رو توی مشتش گرفت و به سمت بالا کشید که باعث شد سر لی یونگ به بالا پرتاب بشه
بی درنگ مشتی رو توی صورت لی یونگ خوابوند
مشت های پشت سر هم روی صورت لی یونگ فرود میومد اما از عصبانت جونگ کوک کم نمیشد
دست از زدن لی یونگ برداشت و گفت
جونگ کوک:عوضیییی میکشمت...بخدا قسم از امروز کاری باهات میکنم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن
لی یونگ:مگه من چی کار کردم؟؟؟
جونگ کوک:چی کار کردی!!!دیگه بیشتر از این چی کار میخواستی بکنی؟؟هان؟؟؟«داد»
لی یونگ:منظورت چیه؟؟
جونگ کوک:لارا...همه چیزو بهم گفت....بهم گفت تو این دو سال چه کار هایی باهاش انجام دادی.....بخدا هر کدوم از اون کارایی که باهاش کردی رو هزار برابر بهت برمیگردونم..کاری باهات میکنم که ناخود آگاه به سمت مرگ کشیده بشی...حالا وایستا و تماشا کن که چه بلاهایی قراره سرت بیارم...
لی یونگ چشم هاش گرد شده بود
مردمک چشم هاش میلرزید
تمام این مدتی که زندانی بود دعا میکرد جونگ کوک چیزی از اون دو سال نفهمه و دقیقا امروز روزی بود که فهمید....
.....................................................................................
«فلش بک به شب قبل»
ساعت ۱۱ شب بود...
لارا و جونگ کوک تازه برگشته بودن خونه..
لارا سرش رو به سینه جونگ کوک تکیه داده بود
جونگ کوک دست لارا رو گرفته بود و با شست دستش با دست لارا بازی میکرد
لارا نگاهی به ساعت کرد و طبق شب های قبل دلشوره بدی گرفت
احساس میکرد قلبش توی سینش بی قراری میکرد
نفس عمیقی کشید
جونگ کوک متوجه حال بد لارا شد
کمی سرش رو نزدیک تر برد تا راحت تر ببینتش که متوجه چشم های اشکی لارا شد
کمی از جاش بلند شد و لارا رو بیشتر توی بغلش فشرد و با صدای آرومی گفت
جونگ کوک:لارا....
لارا بلافاصله سرش رو برگردوند و اشک های رو پاک کرد...
اما اشک هاش بی وقفه و پشت سر هم میریخت
جونگ کوک دستش رو به سمت صورت لارا برد و اون رو برگردوند
جونگ کوک:لارا...چی شد؟؟
لارا:چیزی نیست«آروم»
جونگ کوک:لارا تو هر شب سر همین ساعت اینطوری میشی...بهم بگو چرا؟؟؟
لارا:جونگ کوک...ولش کن...خوب میشم«آروم»
جونگ کوک:همچی مربوط به همون مردکه مگه نه؟؟
لارا:....
جونگ کوک:بهم بگو اون توی این ساعت و توی این دو سال باهات چی کار میکرد؟؟
لارا دیگه نتونست مقاومت کنه
سرش رو پایین گرفته بود
لب هاش میلرزید
دیگه تمیتونست این همه فشار رو تحمل کنه
انگار داشت میترکید
با صدای کمی شروع به صحبت کرد
لارا:توی این دو سال....
......................................................................................
#فیک
#کی_پاپ
#بی_تی_اس
#جونگ_کوک
#k_pop
#bts
#jungkook
۹.۴k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.