پارت ۱۷
#پارت_۱۷
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
دیانا:
رسیدیم بیمارستان و سریع ماشینو پارک کردیم
از پرستارا پرسیدیم گفت توی ICU هست
اول رفتیم یه سری به عسل زدیم خداروشکر حالش خوب بود فقط پاش شیکسته بود و یکم صورتش کبود شده بود
مهدیس و نیکا وایسادن پیش عسل تا یکم آرومش کنن
منو ارسلان و متین و محراب هم رفتیم پیش ممد ببینیم حالش خوبه یا نه
پشت در اتاق ICU نشسته بودیم
متین خیلی حالش بد بود فقط هعی گریه میکرد
متین: اگه ممد حالش خوب نشه من چه خاکی تو سرم بریزم آخه😭
(با بغض) ارسلان : آروم باش متین ایشالله که حالش خوب میشه دوباره برمیگرده پیشمون دوباره بلیط میگیریم میریم قشم
واقعا حال هممون بد بود عسل از اون ور متین از این ور
توی همین فکرا بودم که یهو دکتر از اتاق اومد بیرون
قبل از اینکه ارسلان و مهراب یا من چیزی بگیم متین رفت جلوی دکتر
متین: آقای دکتر! آقای دکتر! حال ممد ما خوبه؟ میتونیم بریم ببینیمش؟
دکتر: امیدی بهش نیست متاسفانه😞
مگر اینکه منتظر معجزه باشید
اینطور که معلومه و اون خانمی که پاش شکسته بود، (عسل) تعریف کرد از پنجره ی ماشین پرت شده بیرون و سرش خورده به میله هایی که کنار خیابون بوده و میله رفته تو سرش ولی خب خدارو شکر 2 تا 3 میل بیشتر نیست و یکمی هم
صورتش زخمی شده. نه متاسفانه نمیتونید ببینیدیش چون حالش اصن مساعد نیست
ی دفه دیدم متین زد تو سرش
متین : خاک بر سرم
بعد از حال رفت افتاد رو زمین
ارسلان : متیننننننن
محراب : خانم پرستار! خانم پرستار! تو رو خدا یکی بیاد یه کاری کنه
پرستارا اومدن متین بردن توی یه اتاق و بهش سرم وصل کردن
خیلی حالمون بد بود
آخه چرا؟!
چرا هر چی بدیختیه سر ما میاد؟!
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
دیانا:
رسیدیم بیمارستان و سریع ماشینو پارک کردیم
از پرستارا پرسیدیم گفت توی ICU هست
اول رفتیم یه سری به عسل زدیم خداروشکر حالش خوب بود فقط پاش شیکسته بود و یکم صورتش کبود شده بود
مهدیس و نیکا وایسادن پیش عسل تا یکم آرومش کنن
منو ارسلان و متین و محراب هم رفتیم پیش ممد ببینیم حالش خوبه یا نه
پشت در اتاق ICU نشسته بودیم
متین خیلی حالش بد بود فقط هعی گریه میکرد
متین: اگه ممد حالش خوب نشه من چه خاکی تو سرم بریزم آخه😭
(با بغض) ارسلان : آروم باش متین ایشالله که حالش خوب میشه دوباره برمیگرده پیشمون دوباره بلیط میگیریم میریم قشم
واقعا حال هممون بد بود عسل از اون ور متین از این ور
توی همین فکرا بودم که یهو دکتر از اتاق اومد بیرون
قبل از اینکه ارسلان و مهراب یا من چیزی بگیم متین رفت جلوی دکتر
متین: آقای دکتر! آقای دکتر! حال ممد ما خوبه؟ میتونیم بریم ببینیمش؟
دکتر: امیدی بهش نیست متاسفانه😞
مگر اینکه منتظر معجزه باشید
اینطور که معلومه و اون خانمی که پاش شکسته بود، (عسل) تعریف کرد از پنجره ی ماشین پرت شده بیرون و سرش خورده به میله هایی که کنار خیابون بوده و میله رفته تو سرش ولی خب خدارو شکر 2 تا 3 میل بیشتر نیست و یکمی هم
صورتش زخمی شده. نه متاسفانه نمیتونید ببینیدیش چون حالش اصن مساعد نیست
ی دفه دیدم متین زد تو سرش
متین : خاک بر سرم
بعد از حال رفت افتاد رو زمین
ارسلان : متیننننننن
محراب : خانم پرستار! خانم پرستار! تو رو خدا یکی بیاد یه کاری کنه
پرستارا اومدن متین بردن توی یه اتاق و بهش سرم وصل کردن
خیلی حالمون بد بود
آخه چرا؟!
چرا هر چی بدیختیه سر ما میاد؟!
۷.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.