دلنوشت

#دل_نوشت✍🏻
به هیاهو و دو دستگیِ " زن، زندگی، آزادی " و " هیز تویی، هرزه تویی، زن آزاده منم! " و رمقی که از زندگی هامون بالا کشیدن؛ فکر می‌کنم و مثل همیشه تو هاله ی یعنی حق با کیه؟! فرو می رم : ')
یادِ کار اداری صبح میوفتم که حتی یه ذره گره اش باز تر نشده و همچنان پشت اتوماسیون به بن بست رسیده و همونجا بساطشو پهن کرده و نشسته!!!
سعی میکنم فراموشش کنم از ساختمون اداره خودم رو میکشم بیرون.
تو هوای گرفته پاییز، به دلِ خیابون می زنم صدایِ مداحی آهنگران از ساختمون فرمانداری بلند شده
نقطه ضعف مردم انگار دستشون باشه حال و هوای جبهه رو می ریزن تو خیابونای شهر بلکه جو رو آروم نگه دارن.
حواسم نیست که چطور به کتابخونه رسیدم
وارد میشم
درخواست کتابدار که میگه « اگه کتابی مد نظرتونه بگین سرچ بزنم » رو رد میکنم و خودم میرم سر وقت قفسه ها قربونش برم امیرالمومنین درمورد آرامشی که کتاب میده گل فرمایش کردن🤍
حق گو تر از علی (ع) مگه داریم؟! ؛)
بین قفسه ها می گردم، می گردم و می گردم
به خودم تلنگر می‌زنم که
_فلانی! اینا منتظر تو أن ها!!! کی دیگ میخوای آستین بالا بزنی بیای سر وقتشون؟!
+ جواب می‌دم غمت نباشه بذار دوره " تندخوانی " که جدیدا ثبت نام کردم رو تموم کنم سرعت بگیرم همه رو از دم درو میکنم!
به قفسه ی ادبیات جهان که می رسم کتابای خواهران برونته بدجور چشمک میزنن. بدجورررررر ها
اما نوتیفِ "تا وقتی کتابای خودم رو نخوندم حق نیست کتاب جدید بردارم! " سریع روی صفحه ی ذهنم به صدا درمیاد.
سخته ولی قبول میکنم.

بچه های دبستانی رو لا به لای قفسه ها که می بینم امیدوار میشم
مسابقه گذاشتن که کی کتاب بهــتر برمی‌داره یکی کتاب درمورد اتفاقای اسرار آمیز و جادویی پیدا کرده و به دوستاش پُز کتابشو می‌ده گروه مقابل واسه اینکه کم نیارن دست تو قفسه می برن و کتاب آشپزی بر میدارن و شوآف می‌کنن
عباس اون وسط یه کتاب علوم برداشته ك مخصوص مدارس تیزهوشانه و به دوستش میگه:
ایییییی امیرعلی ببین چی پیدا کردم! بنازُمِــش درمورد اکسیژن هم مطلب داره...
همه ظاهرا کف بُر و تسلیم میشن!!!

این رقابت رو که می بینم دوباره یاد اوضاع قرم قاط کشور میوفتم. یعنی چی میشه؟! چرا من نمیتونم جهت گیری درست انجام بدم؟! :''))
چرا جای روشنگری همه تعصبی برخورد میکنن!!!
منی که این وسطم دارم می بینم که حق بین دو جبهه تقسیم شده...
دلم میخواد داد بزنم باور کنین حق مطلق نیستین هیچ کدومتون و این رسمش نیست!
اما مثل همیشه گزینه سکوت رو تیک می زنم✓
تا بیشتر خود خوری نکردم خودم رو راضی میکنم از این افکار بیاد بیرون بی کتاب از در کتابخونه میارمش بیرون.
فضای مسموم شهر دوباره به استقبال میاد...
دیدگاه ها (۵۰)

کلاس هنر هشتم: دیدم تو دستش یه سر رسیده یکم که زاویه گرفتممت...

سفر تن را تا خاک تماشا کردیسفر جان را از خاک به افلاک ببینگر...

- مثل حسّ غم عجیبی که پاییز به پاییز می‌ره زیر پوست آدم. -🖇 ...

صبر یک کاسه است. هر بار که کاسه صبرم پُر می شود، می دهمش به ...

سعی کردم مغز خودم رو درگیر سوالی که روی مغزم حک شده دور باشم...

intp

پارت ۳ویو نامجون جذاب خودمون:بعد از ایکه کلی کتکش زدم با صدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط