پارت۲
پارت۲
اومدم داخل خونه واقعیتش یکم ترسیده بودم
رفتم رو مبل همیشگی ولو کردم خودمو یکم با گوشی ور رفتم که یه فکر به ذهنم رسید یه زنگ به دوستام زدم، داستانو براشون تعریف کردمو گفتم بیان خونمون
تا اونا اومدن با گوشیم یکم ور رفتم حدود نیم ساعت بعدش رسیدن
صدای زنگ: بدو بدو رفتم درو باز کردم
اول نسترن رو بغل کردم بعدش همتا رو بغل کردم بعدشم زیبارو دیدم زیبا یه نایلون خوراکی دستشه یه بار دیگه محکم بغلش کردم و گفتم:«آفرین زیبای زیبا.»
زیبا یه تک خنده ای کرد و گفت:«ولی اینا رو نسترن خریده من فقط گرفتمشون.»
یه سیلی آروم و شوخی بهش زدم وگفتم:«ای تو روحت.
بعد رفتم نسترنو محکم بغل کردم، که هممون زدیم زیر خنده
هانا: بیاین با این خوراکی ها یه چالش بریم
زیبا: راست میگه ها من یه ایده دارم، فقط باید مجازاتم داشته باشیم بهرحال
همتا: سس تند یا چیپش تند یا یه چیز ترشی ندارین
هانا: نمیدونم والا صب کن برم بگردم
رفتم سمت یخچال یکم گشتم که یه سس تند پیدا کردم برش داشتم و با خوشحالی رفتم سمت دوستام
هانا: اینم از این، ایده اتون چی بود زیبا خانوم؟
زیبا: خب، ببین چندتا برگه میاریم بعد روی تیکه های کاغذ مثلا مینویسم مجازات، چیپس، پفک، سس تند و.......
همتا، نسترن، هانا: ایده خوبیه، آفرین
نسترن: بریم بازی کنیم دیگه
رفتیم سمت آشپزخونه کاغذم آوردیم تیکه تیکه کردیم و روشون مجازات و جایزه هارو نوشتیم همتا تاشون کرد و انداختیمشون داخل یه کاسه یه چشم بندم آوردم و بازی رو شروع کردیم
زیبا: اول من، اول من
چشم بندو گذاشت یکم کاسه رو هم زدیم و زیبا یه کاغذو برداشت چشم بندو باز کرد و تای کاغذو باز کرد و یهو کاغذو خورد بزور از دهنش در اوردیم و دیدیم توش نوشته سس تند زدیم زیر خنده تا شب همش بازی کردیم که یهو گوشی همتا زنگ خورد رفت با گوشیش صحبت کرد و گفت نسترن، زیبا پاشین دیگه باید بریم
هانا: اوا چرا انقد زود، میموندین خو
نسترن: نه دیگه باید بریم چیزی خواستی بهمون زنگ بزن
هانا: باشه با یه هوف
بچه هاهم رفتن دوباره من تنها موندم، اه چه وضعیه آخه
تا شب با گوشیم ور رفتم و تصمیم گرفتم برم بخوابم چون خیلی خوابم میومد رو همون مبل خوابیدم یکم خوابیم که یهو یه صدا اومد که میگفت: هانا، چطوری؟ یکم صداش پخش شد گفتم حتما خیاله با ترس بهش بی توجهی کردم و دوباره خواستم بخوابم که یهو یه موجود با صورتی وحشتناک جلوم ظاهرشد.......
اینم پارت دوم
پارت بعدیرو سعی میکنم زود بزارم
اومدم داخل خونه واقعیتش یکم ترسیده بودم
رفتم رو مبل همیشگی ولو کردم خودمو یکم با گوشی ور رفتم که یه فکر به ذهنم رسید یه زنگ به دوستام زدم، داستانو براشون تعریف کردمو گفتم بیان خونمون
تا اونا اومدن با گوشیم یکم ور رفتم حدود نیم ساعت بعدش رسیدن
صدای زنگ: بدو بدو رفتم درو باز کردم
اول نسترن رو بغل کردم بعدش همتا رو بغل کردم بعدشم زیبارو دیدم زیبا یه نایلون خوراکی دستشه یه بار دیگه محکم بغلش کردم و گفتم:«آفرین زیبای زیبا.»
زیبا یه تک خنده ای کرد و گفت:«ولی اینا رو نسترن خریده من فقط گرفتمشون.»
یه سیلی آروم و شوخی بهش زدم وگفتم:«ای تو روحت.
بعد رفتم نسترنو محکم بغل کردم، که هممون زدیم زیر خنده
هانا: بیاین با این خوراکی ها یه چالش بریم
زیبا: راست میگه ها من یه ایده دارم، فقط باید مجازاتم داشته باشیم بهرحال
همتا: سس تند یا چیپش تند یا یه چیز ترشی ندارین
هانا: نمیدونم والا صب کن برم بگردم
رفتم سمت یخچال یکم گشتم که یه سس تند پیدا کردم برش داشتم و با خوشحالی رفتم سمت دوستام
هانا: اینم از این، ایده اتون چی بود زیبا خانوم؟
زیبا: خب، ببین چندتا برگه میاریم بعد روی تیکه های کاغذ مثلا مینویسم مجازات، چیپس، پفک، سس تند و.......
همتا، نسترن، هانا: ایده خوبیه، آفرین
نسترن: بریم بازی کنیم دیگه
رفتیم سمت آشپزخونه کاغذم آوردیم تیکه تیکه کردیم و روشون مجازات و جایزه هارو نوشتیم همتا تاشون کرد و انداختیمشون داخل یه کاسه یه چشم بندم آوردم و بازی رو شروع کردیم
زیبا: اول من، اول من
چشم بندو گذاشت یکم کاسه رو هم زدیم و زیبا یه کاغذو برداشت چشم بندو باز کرد و تای کاغذو باز کرد و یهو کاغذو خورد بزور از دهنش در اوردیم و دیدیم توش نوشته سس تند زدیم زیر خنده تا شب همش بازی کردیم که یهو گوشی همتا زنگ خورد رفت با گوشیش صحبت کرد و گفت نسترن، زیبا پاشین دیگه باید بریم
هانا: اوا چرا انقد زود، میموندین خو
نسترن: نه دیگه باید بریم چیزی خواستی بهمون زنگ بزن
هانا: باشه با یه هوف
بچه هاهم رفتن دوباره من تنها موندم، اه چه وضعیه آخه
تا شب با گوشیم ور رفتم و تصمیم گرفتم برم بخوابم چون خیلی خوابم میومد رو همون مبل خوابیدم یکم خوابیم که یهو یه صدا اومد که میگفت: هانا، چطوری؟ یکم صداش پخش شد گفتم حتما خیاله با ترس بهش بی توجهی کردم و دوباره خواستم بخوابم که یهو یه موجود با صورتی وحشتناک جلوم ظاهرشد.......
اینم پارت دوم
پارت بعدیرو سعی میکنم زود بزارم
۴.۲k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.